«روز عاشوراست
کربلا غوغاست
کربلا آن روز، غوغا بود
عشق، تنها بود»
و با قلم سحرآمیزش کاری کرده که ما از دیوار زمان بگذریم و خودمان را در آن لحظههای سخت، کنار خیمههای امام حسین (ع) ببینیم:
«آتش سوز و عطش بر دشت میبارید
در هجوم بادهای سرخ
بوتههای خار میلرزید
از عرق پیشانی خورشید، تر میشد»
سایهها کوتاه کوتاه میشدند، ظهر میرسید و میدان نبرد از خود میپرسید: «نوبت جولان اسب کیست؟» اما دوستی باقی نمانده. همه هفتاد یار امام به شهادت رسیدهاند و کسی نیست که درخواست پسر حضرت زهرا (س) را پاسخ بدهد:
«هست آیا یاوری ما را؟»
به نظر میرسد که سردار شجاع کربلا باید به تنهایی با دشمن، رو در رو شود. اما ناگهان
«کودکی از خیمه بیرون جست
کودکی، شور خدا در سر
با صدایی گرم و روشن
گفت: « اینک من،
یاوری دیگر! »
شاعر از زبان آسمان و زمین با تعجب میگوید:
« کودک و میدان؟! »
کار کودک خنده و بازی است!
در دل این کودک اما شوق جانبازی است!»
گفتوگوی میان سیدالشهدا با کودک، خواندنی و پر احساس است. امام از او میخواهد که بازگردد. اما قهرمان کوچک که اسمش را نمیدانیم، میگوید که دوست دارد پا جای پای پدرش بگذارد.
و صدای آشنا پرسید:
«آی کودک! مادرت آیا خبر دارد؟ »
فکر می کنید جواب بچه چه باشد؟
کودک ما گرم پاسخ داد:
«مادرم با دستهای خود
بر کمر، شمشیر پیکار مرا بسته است!»
و آخرین سرباز، اینگونه راهی نبرد با لشکر هزاران نفری دشمن میشود و نقش کودک در سروده قیصر امینپور، پررنگ و پررنگتر….
من پس از آن لحظهها، تنها
کودکی دیدم
در میان گرد و خاک دشت
هر طرف میگشت
میخروشید و رجز میخواند:
«این منم، تیر شهابی روشن و شب سوز!
بر سپاه تیرگی پیروز!
سرورم خورشید، خورشید جهان افروز!
برق تیغ آبدار من
آتشی در خرمن دشمن! »
تنهایی و شجاعت این کودک به زیبایی در شعر به تصویر کشیده شده و شاعر از کودکی گفته که با شمشیر بلندش، کربلا را شخم میزند!
شاعر در «ظهر روز دهم» به آسمان و زمین و دشت و دمن جان بخشیده و کودکی را جاودانه کرده که امروز، سرخی رنگین کمان از خون اوست.
مرحوم قیصر امین پور، منظومه «ظهر روز دهم» را شهریور ماه سال ۱۳۶۴ سروده و به شهید جمشید افتخار تقدیم کرده است. اگر دوست داشته باشید میتوانید نسخه چاپی این شعر را که انتشارات سروش منتشر کرده، تهیه کنید؛ علاوه بر آن میتوانید این شعر بلند و پر از احساس و تصویرهای شاعرانه را در اینترنت جستوجو کنید و بخوانید.
ثبت دیدگاه