یک کتاب سیاه و سفید با صفحات زیاد که جلد سفیدرنگی داشت و چند تصویر روی آن نقاشی شده بود. یک شاهزاده سوار بر اسب، یک دختر کبریت به دست، یک دسته جوجه اردک و چند نقاشی دیگر. به سختی اسم نویسنده را خواندم؛ هانس کریستین آندرسن. آن روز نمیدانستم کتاب بزرگترین نویسنده کودک و نوجوان دنیا به دستم رسیده است و من خواننده قصههای ماندگارش هستم. خواندن این قصهها برای من پایان نداشت. هر بار با شوقی دیگر میخواندم و همان روزها بود که کمکم وارد دنیای کتاب قصهها شدم. کتاب «مهمان ناخوانده» که خاله پیرزن حیوانها را بخاطر باریدن باران در خانهاش پناه میداد و قصه دیوی که در هیچ شهری جا نداشت. قصه ضربالمثلها و قصههای داستان راستان. لذت یک گوشه نشستن و در عالم کودکیام وارد دنیایی دیگر شدن را هیچوقت فراموش نمیکنم و حالا هم که دارم از آن روزها مینویسم سراپا ذوق شدهام.
وقتی بزرگتر شدم به دبیرستانی رفتم که سر کوچهاش بزرگترین کتابفروشی شهر بود. هر روز بعد از مدرسه به آنجا سر میزدم. اگر پول داشتم کتاب میخریدم و اگر نداشتم فقط نگاه میکردم و بوی خوش کتابها را نفس میکشیدم. آن روزها علاقهمند به خواندن زندگینامه شهدا بودم و کتابهای زندگی علما. شاید چون نوجوانی سنی است که فطرت آدمی میل به خوبی و پاکی دارد و هنوز مثل ما درگیر بار سنگین گناهان نشده است. یادم است یکی از همان روزها کتابی دست دوستم دیدم. روی جلدش را خواندم. نوشته بود «ارمیا». از اسمش خوشم آمد و از دوستم قول گرفتم که وقتی کتاب را خواند آن را به من امانت بدهد. کتاب «ارمیا»ی رضا امیرخانی شد دریچه ورود من به دنیای رمانها. هر چه رمان بود میخواندم. حتی رمانهای معروف بازاری آن روزها مثل «بامداد خمار» و این چیزها.
حالا دیگر همه آرزویم این شده بود در کنار درسهای سخت و سنگین مدرسه، هر چه رمان در دنیا چاپشده را بخوانم و یک روز یک نویسنده را از نزدیک ببینم. بالاخره آن روز رسید و به آرزویم رسیدم. آن هم نه یک نویسنده، نویسندههای زیادی دیدم و شاگردیشان را کردم و روزی به خودم آمدم که وارد همان کتابفروشی معروف شهرم شدم و کتاب تازه چاپشدهام را در یکی از قفسههایش دیدم. همان لحظه کتابم دو چشم و دهان درآورد؛ اما چیزی نگفت. فقط خندید.
ثبت دیدگاه