به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)؛ «جهانِ بدون داستان را فرض کنید» یک عبارت ساده نیست؛ دنیایی را پیش رویتان میآورد که نمیشناسید؛ زیرا آدمی از همان ابتدا با داستان زندگی کرده و بزرگ شده است. داستانها در مختصات وجودیمان جایی را به خود اختصاص دادهاند که اهمیتش انکارنشدنی است. «جهانِ بدون داستان را فرض کنید» پروندهای در بخش کودک و نوجوان است تا تصور نویسندگان، مترجمان، تصویرگران و دیگر افراد موثر در این حوزه را درباره چنین جهانی بشنویم و به آن فکر کنیم؛ زیرا عادی شدن هر چیزی، ارزش و ضرورت آن را کاهش میدهد و ممکن است کمکم حضور ادبیات به ویژه ادبیات کودک و نوجوان در زندگی تکتک ما نامرئی و نامرئیتر شود.
در اولین شماره از این پرونده با بدری مشهدی، نویسنده ادبیات داستانی کودک و نوجوان گفتوگویی داشتهایم که در ادامه میخوانید:
جهان بدون داستان برای شما چه شکلی است؟
اگر کل زندگی را به شکل یک جعبه مدادرنگی تصور کنیم، جهانِ بدون داستان جهان خاکستری هم نیست، جهانِ کاملا سیاه است؛ چون هیچ دریچهای به سمت بیرون و هیچ فرصت و زنگ تفریحی بین فعالیتهای روزانه ما وجود ندارد. مثل این میماند که شما تصور کنید در یک مدرسه هستید و از صبح تا عصر، بدون هیچ استراحت و زنگ تفریحی باید درس بخوانید، مثل هفتهای که آخرش روز تعطیل نداشته باشد، مثل زندگیای که هیچ سفری در آن وجود نداشته باشد، مثل پرندهای که بالش برای پرواز بسته باشد. برای من دنیای داستانی شکل سفر، تفریح و پرواز است. در هر لحظه به من اجازه میدهد در همان مکانی که هستم با همان کتابی که در دستم است به بیکرانها سفر کنم؛ بدون اینکه از جای خودم حرکت کنم. اینقدر داستان قدرت تخیل را بالا میبرد. آدم احساس میکند در آسمان در حال پرواز است، همهچیز را میتواند زیر پایش ببیند و بر همهچیز احاطه دارد؛ اینکه بتوانی همزمان در دنیای فانتزی به گذشته و آینده بروی و در دنیاهای دیگر قدم برداری. به آسمان، کهکشان و هر جای دیگری که دلت میخواهد بروی. به نظر من این فقط و فقط با داستان امکانپذیر است. داستان به ما فرصت میدهد که از این فضای جدی زندگی که گاهی مثل باری بر دوش ما سنگینی میکند فاصله بگیریم؛ مخصوصا داستانهایی که پایان خوبی دارند؛ داستانهایی که به سمت یک نور و روشنایی و گشایش حرکت میکنند واقعا آن رنج و باری را که بر دوش ما سنگینی میکند برمیدارند و به آدم احساس سبکبالی دست میدهد.
گفتید جهانِ بدون داستان مثل مدرسهای است که در آن زنگ تفریح نباشد. در یکی از داستانهای شما به نام «شهر بدون پلاستیک» با آموزشی مواجهایم که آموزش نیست، قصه است و از میان قصه مخاطب چیزی یاد میگیرد. اکنون بیشتر کتابهای مدرسه سراسر شعر و داستان هستند. به نظر شما زمانی که این کتابها خالی از ادبیات شوند بچهها با چه چیزی برای آموختن مواجه میشوند؟
با دنیایی مواجه میشوند که هیچ زیباییای ندارد. شما جهانی را تصور کنید که نه آسمانش ستاره، خورشید و ماه داشته باشد و نه زمینش آب، رودخانه، درخت، گل و چمن و نه حتی کویر داشته باشد. شما به هر گوشهای از سرزمینمان که نگاه میکنید زیبایی خاص خود را دارد؛ وقتی به جنوب میروید یکجور لذت میبرید و وقتی شمال میروید جور دیگر؛ حتی دو دریای ما مثل هم نیست. شما نمیتوانید آن لذتی را که از دریای شمال میبرید مشابهش را از دریای جنوب ببرید. کاملا دو جنس متفاوت دارند در حالی که هر دو زیبا هستند. جهان بدون داستان یک جهان یکنواخت است. مثل این میماند که شما بخواهید یک خیابان مستقیم را در مدت طولانی بپیمایید. کسانی که اهل پیادهرویاند بیشتر مسیرهایی را دوست دارند که پر پیچ و خم و جذاب هستند و از دل طبیعت عبور میکنند یا در دل شهر پاساژهای مختلف از کنار آن میگذرد. وقتی در این مسیرها کیلومترها راه میروید احتمالا خسته نمیشوید؛ اما اگر در اتوبان راه بروید پیادهروی یک کیلومتری شما را خسته میکند؛ چون نگاهتان رو به جلوست و جادهای یکنواخت را میبینید. زندگی بدون داستان دقیقا همین است و آموزش مستقیم نیز همینطور. شما هر نوع آموزش مستقیم را که به بچهها بدهید آن را پس میزنند. اگر روزی هزار بار به بچه بگویید روی تخته بنویسد دروغ گفتن کار بدی است، ممکن است بعد از این هزار بار باز هم دروغ بگوید؛ اما وقتی که داستان چوپان دروغگو را برایش میخوانید خودش از طریق آن فضای ایجادشده، احساس میکند که یک دروغ میتواند چهقدر ناامنی و دردسر برای آدم ایجاد کند. بدون اینکه به بچه توصیهای کنید دقیقا دارید بهش میگویید که عواقب دروغ چیست؛ در صورتی که اگر آموزگار زبردست هم بیاید سخنرانی کند آن بازخوردی را که در داستان است برای بچه نخواهد داشت.
این در مورد تمام آموزشها صادق است؛ چه آموزههای اخلاقی، چه محیط زیستی و … . ما اگر هر روز به بچهها بگوییم که پلاستیک در کیفهایتان نگذارید و با خود به مدرسه نیاورید بعد از یک مدت بچه خسته میشود و شاید اصلا گوش ندهد؛ اما وقتی که این آموزش را در قالب داستان میخواند خیلی بیشتر لذت میبرد؛ مخصوصا وقتی که بچهها دارند به یک بزرگتر آموزش میدهند. در «شهر بدون پلاستیک» سعی کردم کاراکتری را انتخاب کنم که در عین شوخطبعی و شیطنتش دارد چیزهایی را به بزرگترها آموزش میدهد. این برای بچهها لذتبخش است که جایشان عوض شود و در جایگاهی قرار بگیرند که بتوانند آنها به بزرگترها آموزش دهند. در قالبهایی مثل آموزش رانندگی، همیار پلیس و همیار محیط زیست اینها خیلی موثر بوده است. درواقع بچه احساس میکند که داناست و در عین حفظ حرمتها، او این آموزشها را به بزرگترها میدهد. در داستان هیچوقت بچه احساس نمیکند که راوی داستان دارد نصیحتش میکند. احساس میکند کسی دارد قصه و ماجرایی را که اتفاق افتاده است برایش تعریف میکند. این قابلیت را هر داستانی که خوب نوشته شود دارد؛ چه برای بچه و چه بزرگترها که با آن همزادپنداری و همه لذتها و شیرینیها و حتی رنجها و سختیها را در کنار قهرمان داستان تجربه کنند.
و حتی بعضی وقتها در مواجهه با بعضی داستانها اصلا احساس نمیکنی که دارد برایت تعریف میشود؛ بلکه انگار خودت داری زندگیاش میکنی.
دقیقا؛ بهخصوص در داستانهایی که منِ راوی هستند، آدم احساس میکند که همراه شخصیت شده است. یکسری از تجربیات هم در همه انسانها مشابه است؛ مثل شادی، عشق، درد و مرگ عزیزان. اینها در انسانها مشترک و ممکن است از نظر کمی و کیفی متفاوت باشند؛ ولی به طور کلی اگر ده نفر را در کنار هم بگذارید که تجربه مرگ عزیزی را داشته باشند، قاعدتا یکسری المانها در آنها مشترک میشود. داستان نیز همین است؛ دارد سفر یک قهرمان، ماجراها و سختیهایش، رنج و لذتهایش را بازگو میکند و این امکان را میدهد که کاملا همراه او آنها را درک و تجربه کنید.
داستان بدون تجربه کردن، تجربهسازی میکند.
همینطور است. ما آدمها این فرصت را نداریم که یکبار هر چیزی را تجربه کنیم و باز از آن تجربه درس بگیریم. اگر بخواهیم اینطوری زندگی کنیم فرصتهای زیادی را از دست میدهیم. داستان، تجربیات زیسته قهرمانهایش را رایگان در اختیارمان میگذارد و ما از آن متأثر میشویم. اگر تجربههای خوبی است تکرارش و اگر بد است از آن پرهیز میکنیم. به خاطر همین، اگر برآیندی داشته باشیم از زندگی کسانی که زیاد اهل داستان خواندن و مطالعه هستند، میبینیم که احساس رضایت بیشتری از زندگی دارند؛ چون ممکن است خطاهای کمتری را مرتکب شده و مسیرهای اشتباه کمتری را رفته باشند؛ زیرا از تجربه زیسته دیگران استفاده کردهاند. در صورتی که کتابهای پندآموز و سخنرانیها و نصیحتها هیچکدام این تأثیر را ندارند.
سیستم تربیتیای موفق بوده است که آن عامل تربیت، خودش یکسری چیزها را رعایت کرده است. من به عنوان آدمی که فرزند دارم و کار آموزشی کردهام همیشه میگویم بچهها کَرند و کاملا بینا. بچهها میبینند که ما چه کارهایی میکنیم و مقلد ما هستند. گوش نمیکنند که ما چه میگوییم. اگر مادری یا مربیای همه اصول را رعایت کند و به محیط زیست احترام بگذارد، بچه از او یاد میگیرد. بچهها کاملا بینا هستند و همانقدر که سعی میکنند از زیر بار شنیدن در بروند، همانقدر آن حس را به قدرت بینایی و حافظه دیداریشان منتقل میکنند و جزئیترین چیزها را به خاطر میسپارند. ما هم اگر به دوران کودکیمان برمیگردیم احتمالا آن بخش از خاطراتمان که مربوط به این دوران است خیلی شفافتر و جزئیتر است.
در داستان هم همین کارکرد وجود دارد. ممکن است بعضی وقتها یک پاراگراف از داستان را بارها برگردیم و مرورش کنیم؛ چون همزمان که داریم آن پاراگراف را میخوانیم ذهنمان دارد صحنهپردازی میکند و آن را به صورت یک دنیای جدید میسازد. داستانهای فانتزی اگر خوب نوشته شده باشند، کاملا صحنههای داستان را در خیالمان متصور میکنند و مدتها بعد اینکه داستانی را میخوانیم خوابش را هم میبینیم.
داستانها علاوهبر اینکه دنیای جدید ساختهاند، زندگی در دنیای فعلی را هم برای آدمی آسانتر کردهاند. مثل انسانهای اولیه که برای غلبه بر ترسهای زندگی در طبیعت، داستانهایی برای خود ساختند. انگار این داستانها آنها را زنده نگه داشت. نظر شما درباره این گزاره چیست؟
کاملا درست است. حتی اگر به زندگی آدمها در اقلیمهای متفاوت هم برگردید چنین چیزی میبینید. کویر وهم خاصی دارد و اگر ساعت یک شب در یک روستای کویری قدم بزنید دچار وحشت میشوید؛ درصورتی که ممکن است نوع وحشتش با وحشت کنار دریا متفاوت باشد. این در داستانها هم تأثیر گذاشته است. مثلا در دریای جنوب به موجودی به نام «بپ دریا» یعنی پدر دریا معتقدند که یکسری از جاشوها را با خود میبرد. باید قربانی کنند تا آب جنازه را به آنها پس دهد. این را شما هم همین الان میتوانید به صورت ناخودآگاه تجربه کنید. اگر مدت طولانی کنار دریای جنوب به دریا خیره شوید در اعماق موجهایی که به سمت شما میآید در تخیلتان یک موجودی را متصور میشوید با یک اندام بزرگ و صدای خشن و سایه بلند. داستانها از همینجاها میآید. آن حسی که در آن اقلیم به انسان دست میدهد خاستگاه به وجود آمدن یک داستان میشود و این کمک میکند که بخشی از ترسمان را با این داستانپردازیها کم کنیم. این خیلی طبیعی است چه زمانی که داستان میخوانیم و چه داستانپردازی میکنیم بخشی از رنجها، ترسها و توهمهایی را که در ذهنمان است به واسطه آن برونریزی میکنیم. اگر شما با کسانی که تجربه زیاد نوشتن دارند صحبت کنید میبینید وقتیکه از یک ترسی فرار میکنند آن را روی کاغذ میآورند بعد از آن رها میشوند. این بخشی از ذهن است که دادههایش را به این ترتیب با برونریزی به صورت داستان تخلیه میکند. مثل کمد و گنجهای میماند که شما آن را مرتب و فضای خالی باز میکنید و این فضای خالی همان آرامش ذهنی است که بعدش به وجود میآید.
و این جزو تکنیکهای روانشناسی هم است که با نوشتن ترسها و نگرانیها، میشود به جای تسلط آنها بر ما، ما بر آنها مسلط شویم.
همان بازیای است که ذهن، صاحبش را به صورت یک زندانی تسخیر میکند و وقتیکه شخص بتواند بر ذهنش مسلط شود رهایی از آن بند اتفاق میافتد. فرقی نمیکند این زندان چه باشد؛ انواع فوبیاها و حتی رنجی از زندگی زیسته ما که سالها همراهمان بوده است. مثلا کسی که در شرایط جنگ زندگی کرده و آوارگی و ترس از مرگ عزیزانش را تجربه کرده است، اگر همین رنجها را به شکل یک داستان جذاب دربیاورد و برونریزش به صورت نوشتن باشد میتواند رنجش را کاهش داد.
در اولین شماره از این پرونده با بدری مشهدی، نویسنده ادبیات داستانی کودک و نوجوان گفتوگویی داشتهایم که در ادامه میخوانید:
جهان بدون داستان برای شما چه شکلی است؟
اگر کل زندگی را به شکل یک جعبه مدادرنگی تصور کنیم، جهانِ بدون داستان جهان خاکستری هم نیست، جهانِ کاملا سیاه است؛ چون هیچ دریچهای به سمت بیرون و هیچ فرصت و زنگ تفریحی بین فعالیتهای روزانه ما وجود ندارد. مثل این میماند که شما تصور کنید در یک مدرسه هستید و از صبح تا عصر، بدون هیچ استراحت و زنگ تفریحی باید درس بخوانید، مثل هفتهای که آخرش روز تعطیل نداشته باشد، مثل زندگیای که هیچ سفری در آن وجود نداشته باشد، مثل پرندهای که بالش برای پرواز بسته باشد. برای من دنیای داستانی شکل سفر، تفریح و پرواز است. در هر لحظه به من اجازه میدهد در همان مکانی که هستم با همان کتابی که در دستم است به بیکرانها سفر کنم؛ بدون اینکه از جای خودم حرکت کنم. اینقدر داستان قدرت تخیل را بالا میبرد. آدم احساس میکند در آسمان در حال پرواز است، همهچیز را میتواند زیر پایش ببیند و بر همهچیز احاطه دارد؛ اینکه بتوانی همزمان در دنیای فانتزی به گذشته و آینده بروی و در دنیاهای دیگر قدم برداری. به آسمان، کهکشان و هر جای دیگری که دلت میخواهد بروی. به نظر من این فقط و فقط با داستان امکانپذیر است. داستان به ما فرصت میدهد که از این فضای جدی زندگی که گاهی مثل باری بر دوش ما سنگینی میکند فاصله بگیریم؛ مخصوصا داستانهایی که پایان خوبی دارند؛ داستانهایی که به سمت یک نور و روشنایی و گشایش حرکت میکنند واقعا آن رنج و باری را که بر دوش ما سنگینی میکند برمیدارند و به آدم احساس سبکبالی دست میدهد.
گفتید جهانِ بدون داستان مثل مدرسهای است که در آن زنگ تفریح نباشد. در یکی از داستانهای شما به نام «شهر بدون پلاستیک» با آموزشی مواجهایم که آموزش نیست، قصه است و از میان قصه مخاطب چیزی یاد میگیرد. اکنون بیشتر کتابهای مدرسه سراسر شعر و داستان هستند. به نظر شما زمانی که این کتابها خالی از ادبیات شوند بچهها با چه چیزی برای آموختن مواجه میشوند؟
با دنیایی مواجه میشوند که هیچ زیباییای ندارد. شما جهانی را تصور کنید که نه آسمانش ستاره، خورشید و ماه داشته باشد و نه زمینش آب، رودخانه، درخت، گل و چمن و نه حتی کویر داشته باشد. شما به هر گوشهای از سرزمینمان که نگاه میکنید زیبایی خاص خود را دارد؛ وقتی به جنوب میروید یکجور لذت میبرید و وقتی شمال میروید جور دیگر؛ حتی دو دریای ما مثل هم نیست. شما نمیتوانید آن لذتی را که از دریای شمال میبرید مشابهش را از دریای جنوب ببرید. کاملا دو جنس متفاوت دارند در حالی که هر دو زیبا هستند. جهان بدون داستان یک جهان یکنواخت است. مثل این میماند که شما بخواهید یک خیابان مستقیم را در مدت طولانی بپیمایید. کسانی که اهل پیادهرویاند بیشتر مسیرهایی را دوست دارند که پر پیچ و خم و جذاب هستند و از دل طبیعت عبور میکنند یا در دل شهر پاساژهای مختلف از کنار آن میگذرد. وقتی در این مسیرها کیلومترها راه میروید احتمالا خسته نمیشوید؛ اما اگر در اتوبان راه بروید پیادهروی یک کیلومتری شما را خسته میکند؛ چون نگاهتان رو به جلوست و جادهای یکنواخت را میبینید. زندگی بدون داستان دقیقا همین است و آموزش مستقیم نیز همینطور. شما هر نوع آموزش مستقیم را که به بچهها بدهید آن را پس میزنند. اگر روزی هزار بار به بچه بگویید روی تخته بنویسد دروغ گفتن کار بدی است، ممکن است بعد از این هزار بار باز هم دروغ بگوید؛ اما وقتی که داستان چوپان دروغگو را برایش میخوانید خودش از طریق آن فضای ایجادشده، احساس میکند که یک دروغ میتواند چهقدر ناامنی و دردسر برای آدم ایجاد کند. بدون اینکه به بچه توصیهای کنید دقیقا دارید بهش میگویید که عواقب دروغ چیست؛ در صورتی که اگر آموزگار زبردست هم بیاید سخنرانی کند آن بازخوردی را که در داستان است برای بچه نخواهد داشت.
این در مورد تمام آموزشها صادق است؛ چه آموزههای اخلاقی، چه محیط زیستی و … . ما اگر هر روز به بچهها بگوییم که پلاستیک در کیفهایتان نگذارید و با خود به مدرسه نیاورید بعد از یک مدت بچه خسته میشود و شاید اصلا گوش ندهد؛ اما وقتی که این آموزش را در قالب داستان میخواند خیلی بیشتر لذت میبرد؛ مخصوصا وقتی که بچهها دارند به یک بزرگتر آموزش میدهند. در «شهر بدون پلاستیک» سعی کردم کاراکتری را انتخاب کنم که در عین شوخطبعی و شیطنتش دارد چیزهایی را به بزرگترها آموزش میدهد. این برای بچهها لذتبخش است که جایشان عوض شود و در جایگاهی قرار بگیرند که بتوانند آنها به بزرگترها آموزش دهند. در قالبهایی مثل آموزش رانندگی، همیار پلیس و همیار محیط زیست اینها خیلی موثر بوده است. درواقع بچه احساس میکند که داناست و در عین حفظ حرمتها، او این آموزشها را به بزرگترها میدهد. در داستان هیچوقت بچه احساس نمیکند که راوی داستان دارد نصیحتش میکند. احساس میکند کسی دارد قصه و ماجرایی را که اتفاق افتاده است برایش تعریف میکند. این قابلیت را هر داستانی که خوب نوشته شود دارد؛ چه برای بچه و چه بزرگترها که با آن همزادپنداری و همه لذتها و شیرینیها و حتی رنجها و سختیها را در کنار قهرمان داستان تجربه کنند.
و حتی بعضی وقتها در مواجهه با بعضی داستانها اصلا احساس نمیکنی که دارد برایت تعریف میشود؛ بلکه انگار خودت داری زندگیاش میکنی.
دقیقا؛ بهخصوص در داستانهایی که منِ راوی هستند، آدم احساس میکند که همراه شخصیت شده است. یکسری از تجربیات هم در همه انسانها مشابه است؛ مثل شادی، عشق، درد و مرگ عزیزان. اینها در انسانها مشترک و ممکن است از نظر کمی و کیفی متفاوت باشند؛ ولی به طور کلی اگر ده نفر را در کنار هم بگذارید که تجربه مرگ عزیزی را داشته باشند، قاعدتا یکسری المانها در آنها مشترک میشود. داستان نیز همین است؛ دارد سفر یک قهرمان، ماجراها و سختیهایش، رنج و لذتهایش را بازگو میکند و این امکان را میدهد که کاملا همراه او آنها را درک و تجربه کنید.
داستان بدون تجربه کردن، تجربهسازی میکند.
همینطور است. ما آدمها این فرصت را نداریم که یکبار هر چیزی را تجربه کنیم و باز از آن تجربه درس بگیریم. اگر بخواهیم اینطوری زندگی کنیم فرصتهای زیادی را از دست میدهیم. داستان، تجربیات زیسته قهرمانهایش را رایگان در اختیارمان میگذارد و ما از آن متأثر میشویم. اگر تجربههای خوبی است تکرارش و اگر بد است از آن پرهیز میکنیم. به خاطر همین، اگر برآیندی داشته باشیم از زندگی کسانی که زیاد اهل داستان خواندن و مطالعه هستند، میبینیم که احساس رضایت بیشتری از زندگی دارند؛ چون ممکن است خطاهای کمتری را مرتکب شده و مسیرهای اشتباه کمتری را رفته باشند؛ زیرا از تجربه زیسته دیگران استفاده کردهاند. در صورتی که کتابهای پندآموز و سخنرانیها و نصیحتها هیچکدام این تأثیر را ندارند.
سیستم تربیتیای موفق بوده است که آن عامل تربیت، خودش یکسری چیزها را رعایت کرده است. من به عنوان آدمی که فرزند دارم و کار آموزشی کردهام همیشه میگویم بچهها کَرند و کاملا بینا. بچهها میبینند که ما چه کارهایی میکنیم و مقلد ما هستند. گوش نمیکنند که ما چه میگوییم. اگر مادری یا مربیای همه اصول را رعایت کند و به محیط زیست احترام بگذارد، بچه از او یاد میگیرد. بچهها کاملا بینا هستند و همانقدر که سعی میکنند از زیر بار شنیدن در بروند، همانقدر آن حس را به قدرت بینایی و حافظه دیداریشان منتقل میکنند و جزئیترین چیزها را به خاطر میسپارند. ما هم اگر به دوران کودکیمان برمیگردیم احتمالا آن بخش از خاطراتمان که مربوط به این دوران است خیلی شفافتر و جزئیتر است.
در داستان هم همین کارکرد وجود دارد. ممکن است بعضی وقتها یک پاراگراف از داستان را بارها برگردیم و مرورش کنیم؛ چون همزمان که داریم آن پاراگراف را میخوانیم ذهنمان دارد صحنهپردازی میکند و آن را به صورت یک دنیای جدید میسازد. داستانهای فانتزی اگر خوب نوشته شده باشند، کاملا صحنههای داستان را در خیالمان متصور میکنند و مدتها بعد اینکه داستانی را میخوانیم خوابش را هم میبینیم.
داستانها علاوهبر اینکه دنیای جدید ساختهاند، زندگی در دنیای فعلی را هم برای آدمی آسانتر کردهاند. مثل انسانهای اولیه که برای غلبه بر ترسهای زندگی در طبیعت، داستانهایی برای خود ساختند. انگار این داستانها آنها را زنده نگه داشت. نظر شما درباره این گزاره چیست؟
کاملا درست است. حتی اگر به زندگی آدمها در اقلیمهای متفاوت هم برگردید چنین چیزی میبینید. کویر وهم خاصی دارد و اگر ساعت یک شب در یک روستای کویری قدم بزنید دچار وحشت میشوید؛ درصورتی که ممکن است نوع وحشتش با وحشت کنار دریا متفاوت باشد. این در داستانها هم تأثیر گذاشته است. مثلا در دریای جنوب به موجودی به نام «بپ دریا» یعنی پدر دریا معتقدند که یکسری از جاشوها را با خود میبرد. باید قربانی کنند تا آب جنازه را به آنها پس دهد. این را شما هم همین الان میتوانید به صورت ناخودآگاه تجربه کنید. اگر مدت طولانی کنار دریای جنوب به دریا خیره شوید در اعماق موجهایی که به سمت شما میآید در تخیلتان یک موجودی را متصور میشوید با یک اندام بزرگ و صدای خشن و سایه بلند. داستانها از همینجاها میآید. آن حسی که در آن اقلیم به انسان دست میدهد خاستگاه به وجود آمدن یک داستان میشود و این کمک میکند که بخشی از ترسمان را با این داستانپردازیها کم کنیم. این خیلی طبیعی است چه زمانی که داستان میخوانیم و چه داستانپردازی میکنیم بخشی از رنجها، ترسها و توهمهایی را که در ذهنمان است به واسطه آن برونریزی میکنیم. اگر شما با کسانی که تجربه زیاد نوشتن دارند صحبت کنید میبینید وقتیکه از یک ترسی فرار میکنند آن را روی کاغذ میآورند بعد از آن رها میشوند. این بخشی از ذهن است که دادههایش را به این ترتیب با برونریزی به صورت داستان تخلیه میکند. مثل کمد و گنجهای میماند که شما آن را مرتب و فضای خالی باز میکنید و این فضای خالی همان آرامش ذهنی است که بعدش به وجود میآید.
و این جزو تکنیکهای روانشناسی هم است که با نوشتن ترسها و نگرانیها، میشود به جای تسلط آنها بر ما، ما بر آنها مسلط شویم.
همان بازیای است که ذهن، صاحبش را به صورت یک زندانی تسخیر میکند و وقتیکه شخص بتواند بر ذهنش مسلط شود رهایی از آن بند اتفاق میافتد. فرقی نمیکند این زندان چه باشد؛ انواع فوبیاها و حتی رنجی از زندگی زیسته ما که سالها همراهمان بوده است. مثلا کسی که در شرایط جنگ زندگی کرده و آوارگی و ترس از مرگ عزیزانش را تجربه کرده است، اگر همین رنجها را به شکل یک داستان جذاب دربیاورد و برونریزش به صورت نوشتن باشد میتواند رنجش را کاهش داد.
ثبت دیدگاه