یکشنبه, ۲۰ آبان , ۱۴۰۳ ساعت ×
پ
پ



خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، فرزانه زینلی: سختی کار ماه رمضان‌ها همیشه روی شانه مامان بود. ما نهایتا نیم ساعت مانده به افطار، شربتی هم می‌زدیم و سفره را پهن می‌کردیم و بعد از آن هم هر کدام یک طرف دراز می‌شدیم تا دوباره مامان سفره را جمع کند. شب‌هایی هم بود که ظرف‌ها را می‌شستیم ولی شیرازه کارها دست مامان بود. پارسال چند شب از ماه مبارک، مامان و بچه‌ها رفتند سفر و من ماندم و همسری که تازه عقد کرده بودیم و سفره‌های افطار.

صبح زود همسرم را راهی محل کارش کردم و بعد خیره نشستم روی مبل. معمولا این ساعت از روزهای ماه رمضان را نمی‌دیدم! حالا با این دهان خشک چطور تا غروب صبر می‌کردم؟

کتاب‌های درسی و لپ‌تاپ و لیست کارهای روزانه‌ام را گذاشتم روی اُپن. کنار «نوشتن فلان یادداشت» و «دیدن فلان کارگاه» اضافه کردم «خرید سبزی، شستن سبزی، خرید نان، درست کردن افطاری». بعد به جای همه آن کارها، اینستاگرام را باز کردم و تا ظهر لابه‌لای صفحات چرخ زدم.

وقتی به خودم آمدم چند ساعت تا افطار بیشتر نمانده بود؛ نه کارهایم را جلو برده بودم و نه خبری از سبزی تازه بود. با سرعتی که از من بعید بود حاضر شدم و یک بسته سبزی تازه گرفتم. صف نانوایی را که دیدم دود از سرم بلند شد؛ اصلا حساب نکرده بودم که نزدیک افطار ماه رمضان، همه پی نان تازه می‌آیند. چاره‌ای نبود، نزدیک یک ساعت توی صف ماندم تا یک نان سنگک داغ بگیرم. باقی راه را تا خانه دویدم، سبزی‌ها را توی سینک خیس کردم و نان را برش زدم. چای دم کردم و آبجوش روی نبات‌ها ریختم. به جای پنیر برش خرده مرتب، خرده پنیرهایی توی بشقاب ریختم و گردوهای خرد نشده هم کنارش گذاشتم. سبزی‌ها توی سینک از خیسی به له شدگی رسیدند. چای بیش از حد دم کشید و برای ما که دیگر بعد از افطار، شام نمی‌خوردیم، سفره چیز دندان‌گیری نداشت.

انگار با عقربه‌ها مسابقه گذاشته بودیم؛ من دور خودم می‌چرخیدم و به جایی نمی‌رسیدم و آن‌ها به لحظه اذان می‌رسیدند. ناگت نیمه آماده توی ماهیتابه انداختم. سبزی‌ها را نجات دادم و چای زیادی جوشیده را از روی شعله برداشتم. دور و بر خانه را مرتب کردم و هنوز ننشسته بودم که همسرم رسید. سفره را انداختم و نقص‌هایش را با خنده و شوخی گذراندیم. انگار خودم را تازه پیدا کردم؛ از صبح رفته بودم توی جلد کسی که با نقش‌های همیشگی خودم فاصله داشت.

آخرین لقمه را که خوردم، خواستم طبق عادت همیشگی به یک طرف دراز بکشم که نگاهم به کتاب‌ها و لپ‌تاپ روی اپن افتاد. با خودم گفتم چند ساعتی از امروز مانده، به باقی تیک‌ زدن‌های امروز می‌رسم. همان موقع بود که سوال همسرم تکانم داد:«سحری چی داریم؟!»



منبع

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.