چهارشنبه, ۲۳ آبان , ۱۴۰۳ ساعت ×
پ
پ


به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)؛ به روز دوم هفته کتاب و کتابخوانی رسیده‌ایم؛ روزی که به «کتاب، خانواده، زندگی آگاهانه» می‌پردازد. این سه مبحث چه‌طور می‌توانند با هم پیوند بخورند و به کودکان و نوجوانان کمک کنند؟ مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها. آن‌ها بخش جدایی‌ناپذیر خانواده ایرانی هستند و زندگی‌شان سراسر تجربه، قصه و حرف‌هایی است برای گفتن به نوه‌هایشان. آن‌ها کارهایی را در زندگی‌شان انجام داده‌اند که شاید بچه‌های امروز فلسفه آن را ندانند و حتی شاید بعضی‌وقت‌ها خودِ آن‌ها هم ندانند فایده اصلی آن کارها چیست. این همان جایی است که داستان و شعر و به طور کلی کتاب ادبی وارد می‌شود و به این فرایند کمک می‌کند تا نتایجی شگفت‌انگیز حاصل شود؛ مثل «مامان‌بزرگِ شگفت‌انگیز من» منتشرشده در انتشارات میچکا که اصلا خودش هم شگفت‌انگیز است؛ چون یک مادربزرگ ایرانی است. به مناسبت امروز با رضوان خرمیان، نویسنده این کتاب گفت‌وگویی داشته‌ایم که در ادامه می‌خوانید:

به نظر می‌رسد این‌روزها مادربزرگ‌ها مثل گذشته، رنگ و بوی مادربزرگ قصه شما را ندارند یا دارند و ارتباط کوچک‌ترها با آن‌ها کمتر شده است. چرا داستان‌تان را بر محور ارتباط یک مادربزرگ با نوه‌اش قرار دادید؟

من برای نوشتن این کتاب از ارتباط دخترم با مادرم الهام گرفتم. رابطه آن‌ها خیلی صمیمانه است و پیش می‌آید که دخترم یکی دو هفته به شهرستان پیش مادرم برود. اینکه چرا کمرنگ شده است به نظرم به این برمی‌گردد که در گذشته خیلی وقت‌ها پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها با پدرومادرهایمان زندگی می‌کردند و زندگی گروهی داشتند. ارتباطات به شکلی بود که اگر این هم نبود، شاید در هفته چندین‌بار بچه‌ها پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌هایشان را می‌دیدند یا خیلی وقت‌ها وظیفه نگهداری نوه‌ها بر عهده آن‌ها بود. امروزه شکل زندگی خیلی تغییر کرده و ارتباط بچه‌ها با پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها کمتر شده است. یک‌سری مهاجرت‌ها از شهرهای کوچک‌تر به شهرهای بزرگتر باعث می‌شود بچه‌ها از آن‌ها دور شوند. ما هم از خانواده‌هایمان دور هستیم؛ ولی این ماجرا باعث شده است گاهی اوقات دخترم با مادرم ارتباط بیشتری داشته باشد؛ یعنی در تابستان یکی دو هفته پیش آن‌ها بماند یا برعکس آن‌ها به خانه‌مان بیایند. این مساله، یک ارتباط تنگاتنگ و صمیمانه ساخته است و دخترم مادرم را به چشم مادرش می‌بیند نه مادربزرگش.

دخترتان چندساله است؟

الان کلاس دوم است؛ ۷ سال ونیم.

 

مادربزرگ‌ها بالاخره آدم دیروز هستند و دخترتان آدم امروز است. این رابطه چه‌طور شکل گرفته که این‌طور صمیمانه شده است؟

مادربزرگ قصه درواقع مادر خودم است؛ یک مادربزرگ واقعی و آگاه که شاید تفاوتش با مادربزرگ‌های قدیمی‌تر این است که آن چیزهایی را که با تجربه به دست آورده است مثل قناعت کردن و اسراف نکردن، صرفا یک عمل ساده نیستند؛ بلکه به این آگاه است که این مدل زندگی بر کره زمین چه اثراتی دارد. مادربزرگی که آگاه است و دارد به نوه‌اش یاد می‌دهد که چه‌طور بهتر زندگی کنیم؛ مادربزرگی که باسواد است، ورزش می‌کند، کتاب می‌خواند و می‌تواند به بچه الگوی درست زندگی کردن را یاد دهد.

مادربزرگ قصه‌تان کاملا ایرانی است؛ با کارهایی که حال‌وهوای آداب ایرانی‌ها را به مخاطب منتقل می‌کند. چه‌طور شد که خواستید برای کودک امروز از آداب دیروز بگویید؟

اولا که فکر می‌کنم همین آدابی که شما می‌گویید در خیلی از خانواده‌ها باقی مانده و حتی شاید پررنگ‌تر شده است؛ یعنی ما اگر چندسال پیش راجع به پسماند صفر حرف می‌زدیم کمتر کسی درباره‌اش می‌دانست؛ اما الان مادرها و مادربزرگ‌های زیادی هستند که دارند از این الگو پیروی و سعی می‌کنند پسماند کمتری تولید کنند و بار کمتری بر دوش زمین بگذارند. به این دلیل است که من فکر نمی‌کنم آن چیزهایی که در قصه آمده خیلی دور و مربوط به گذشته است؛ یعنی دست‌کم آن الگوی ذهنی که من داشتم و براساسش این قصه را نوشتم که مادر خودم است، آن کارها را هنوز انجام می‌دهد و حواسش است که هیچ دورریزی نداشته باشد. ما که جوان‌تر هستیم ممکن است وقتی شکل و شمایل میوه‌ای خراب می‌شود آن را در سطل زباله بیندازیم؛ اما کسی مثل مادر من به این توجه می‌کند که کوچک‌ترین دورریزی نداشته باشد. 




انگار فلسفه کارهای مادرها و مادربزرگ‌هایمان را برای بچه‌ها امروزی‌تر روایت کردید.

همین‌طور است.

 

و به نظر شما این کار چه‌قدر مهم و ضروری است و چه نقشی می‌تواند در رشد بچه‌ها ایفا کند که کارهای گذشته‌مان را کنار نگذاریم و امروزی‌اش کنیم؟

آفرین! دقیقا یکی از هدف‌های اصلی‌ام همین بوده است. حتی برای کاراکتر مادربزرگ و شکل و شمایلش که خانم بیگدلو زحمتش را کشیده است بارها با او صحبت کردم؛ زیرا من دنبال المان‌هایی بودم که نشان دهم این مادربزرگ قدیمی نیست. مثلا درباره ساعت مچی در دستش هم فکر شده است. هدف همین بوده است که ما فکر نکنیم آن کارهایی را که مادربزرگ‌ها انجام می‌دادند قدیمی شده است یا آن‌ها امکانات نداشتند که چنین کاری می‌کردند و مثلا حالا که امکانات وجود دارد من سفره یک‌بار مصرف استفاده می‌کنم یا چیزی را به راحتی دور می‌ریزم یا پارچه‌ای را وصله نمی‌کنم. اتفاقا می‌خواستم بگویم کسی که آگاه است، امروزی است و امکانات هم به اندازه کافی در دسترسش است فکر می‌کند که روش صحیح زندگی کردن می‌تواند این باشد.

و جنبه دیگر که در این مادربزرگ نمود داشت این بود که «مامانیِ» دختربچه به خلاقیت و تخیل او دل می‌دهد و همراهش می‌شود. به نظر شما این همدلی بزرگترها به‌خصوص پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها چه‌قدر در رشد بهتر بچه‌ها نقش دارد؟

من همیشه فکر می‌کنم که بچه‌ها شاید خیلی‌وقت‌ها با پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها نسبت به پدرومادرشان ارتباط بهتری داشته باشند؛ چون آن‌ها به صورت مستقیم وظیفه تربیت بچه را ندارند، آسان‌گیرتر هستند و همیشه امتیازهایی به آن‌ها می‌دهند که ممکن است از پدرومادرشان نگیرند. بنابراین ارتباط بهتری با هم دارند و آن زمانی هم که بچه‌ها دارند با آن‌ها می‌گذرانند زمان راحت‌تری است و دارند تفریح می‌کنند؛ قصه می‌شنوند، پارک می‌روند و بازی می‌کنند. این به رشد عاطفی بچه‌ها خیلی کمک می‌کند.

در ادامه‌ی اینکه شما گفتید مادربزرگ قصه می‌تواند با تخیل نوه‌اش همراه شود، باید این را هم اضافه کنم که مادرم از کارمندان قدیم کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان است و با بچه‌ها کار کرده و در بخشی از کتابم هم به «کلاغ خنزرپنزری» اشاره کردم که یک کتاب از کانون است. به طور غیرمستقیم داشتم می‌گفتم مادربزرگ این کتاب را خوانده است. می‌خواستم تفاوت این مادربزرگ با هر مادربزرگ معمولی‌ای نشان داده شود؛ اما در عین حال هم نمی‌خواستم طوری شود که فکر کنند فقط مادربزرگ خاص می‌تواند این کارها را کند. پشت جلد کتاب هم نوشته بودم «همه مادربزرگ‌ها کارهای جادویی بلدند؛ بعضی‌هایشان بیشتر و بعضی‌هایشان کمتر».

لابه‌لای قصه در هر صفحه کارهای ساده‌ای به کودک نشان داده می‌شود که روکشی از جادو دارد. چرا عنصر جادو را برای جلب توجه مخاطب‌تان انتخاب کردید؟

راستش اصلا کل این کتاب را من از یک جمله دخترم الهام گرفتم و شروع به نوشتن کردم. تکه‌پارچه‌ای در خانه‌مان بود و مادرم یک روز این را با خودش برد و دخترم پرسید: «مامانی با این چه کار داری؟» و او گفت: «حالا می‌فهمی!». دفعه بعدی که مادرم را دیدیم یک کوسن خیلی خوشگل درست و روی آن را شماره‌دوزی کرده و برای دخترم آورده بود. به محض اینکه دخترم آن را دید فهمید همان پارچه است. یکدفعه کوسن را محکم بغل کرد و بلند گفت: «وای مامانی! تو چه‌قدر جادویی‌ای.». همین جمله باعث شد بیشتر به این قضیه فکر کنم و دنبال این جادو در زندگی خودم و کارهای مادرم بگردم.

این ایده را در کتاب هم می‌بینیم که مادربزرگ قصه برای نوه‌اش با تکه‌پارچه‌ها یک پتوی چهل‌تکه درست می‌کند.

بله، بد نیست این را هم بگویم که خیلی می‌بینم مادربزرگ‌ها ممکن است پتوی چهل‌تکه هم درست کنند یا در سیسمونی بچه‌ها باشد؛ ولی این‌ها ممکن است الگوهایی باشد که بابتش ده‌ها کاموای تازه خریداری شده؛ ولی آن پتوی چهل‌تکه را ما در خانه‌مان داریم و با کامواهای قدیمی هم درست شده است. همین شاید آن را برایمان عزیزتر کرده است.

 

همان‌طور که گفتید قصه رابطه تنگاتنگی با زندگی دخترتان دارد؛ خودش این قصه را خوانده است؟

بله؛ تقریبا می‌شود گفت که ما این داستان را باهم نوشتیم و از او کمک می‌گرفتم.

 

داستان را با کلمات ساده و جملات کوتاهی نوشتید؛ روشی که برای کتاب کودک بسیار لازم است. درباره تجربه‌تان از نوشتن کتاب کودک برایمان بگویید.

فکر می‌کنم سعی کردم از نگاه دخترم بنویسم و حتی جملاتی را هم که از زبان او شنیده بودم استفاده کردم. همچنین برای روان و سلیس بودن کتاب هم از دخترم بهره بردم. شاید بارها نوشتم و خط زدم و وقتی برایش می‌خواندم می‌پرسیدم که جایی برایش علامت سوال است یا نه.

به تصویرگری کتاب هم اشاره کنیم؛ تصاویری که با اغراقی جذاب درهم آمیخته شده‌اند و نوعی حس تأیید به متن کتاب داده‌اند که منِ مخاطب ناخودآگاه می‌پذیرمش. نظر خودتان درباره تصویرگری کتاب چیست؟

این داستان که در ذهنم شکل گرفت تصاویرش هم در ذهنم آمد و به آن فکر کردم؛ حتی برای هر فریمش یک ایده تصویرگری یادداشت کردم. تصویرگران زیادی هستند که با آن‌ها دوست هستم؛ ولی دو سه نفر بودند که فکر می‌کردم می‌توانند گزینه خوبی برای این کتاب باشند. یکی از آن‌ها خانم غزاله بیگدلو بود. قبل شروع تصویرگری، ما با هم گفت‌وگوی مفصلی درباره کتاب داشتیم و او از من خواست تا جایی که می‌توانم از دخترم، مادرم، خانه‌مان و هر چیزی که مرتبط است عکس بفرستم. برایش حدود ۵۰، ۶۰ عکس فرستادم. همه این مراحل باعث شدند برسیم به تصاویری که الان در کتاب است. این یک کار گروهی بود و با گفت‌وگو شکل گرفت. برای مثال وقتی تصویرگر فضای زیرزمین را اتود زد به او گفتم این زیرزمین خارجی است و من دوست دارم آیتم‌های ایرانی مثل دیگ و دیگچه به آن اضافه شود و بعد اصلاح، دیدم که چه‌قدر شبیه به زیرزمین یک مادربزرگ ایرانی شده است.



منبع

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.