شهریار نیوز:
وقتی وارد کلاس آموزش عناصر داستان «شخصیتپردازی» با تدریس محسن هجری شدم، او در حال گفتن از مراحل اولیه نوشتن بود. هجری معتقد بود «داستان ابتدا در ذهن خود نویسنده شکل میگیرد. در مرحله اول هر چه را نوشتید پاک یا پاره نکنید. ویرایش هم نکنید. بعد نوشتن نیز باید یا بدهید کسی آن را بخواند یا دو ماه از اثر فاصله بگیرید و دوباره بخوانیدش تا بتوانید نقصها را بفهمید.». به یاد خودم افتادم که این قواعد را رعایت نمیکردم و از نوجوانی تا همین حالا هر چه را که مینویسم و خوشم نمیآید فورا پاک میکنم. محسن هجری روی تخته مینوشت و مخاطبان هم نکاتش را ریز به ریز در دفترها و دفترچههایشان مینوشتند. سرعت کلاس این مدرس و مربی داستاننویسی بالا بود و فضای آن پویا. هجری به سراغ اصل مطلب میرفت و اصول نوشتن را بدون لقمهپیچاندن به مخاطبش ارائه میداد.
در کلاس یک پنکه پایهبلند قرار داشت که هر چه زور میزد نمیتوانست از پسِ راندن گرما از کلاس بربیاید. دوربینهای فیلمبرداری هم داشتند کار میکردند، ساعت روی دیوار هم. همهچیز در حد توان در حال انجام و اجرای کارها بودند: مثل من. مثل منی که کمی دلم خواست اکنون خبرنگار نبودم و به عنوان شرکتکننده روی یکی از صندلیها مینشستم و نکتهبرداری میکردم؛ اما وقت نبود و باید به کلاس دیگری میرفتم که ببینم اوضاع آنجا چگونه است. دوست دارم بگویم من در این چند دقیقه هم از این کلاس یاد گرفتم؛ حتی در این حد که دیگر نوشتههای اولیهام را از بین نبرم!
وارد کلاس بعدی شدم و دیدم افسانه موسوی گرمارودی دارد دو رمان «بامداد خمار» و «شوهر آهوخانم» را برای شاگردانش تحلیل و بررسی میکند. او از مضمون میگفت و جایگاه نگاه نویسنده در ساختوپرداخت آن. گرمارودی بر این باور بود که نویسنده واقعی کسی است که مخاطبانش را با مضامین بالاتر و اندیشه عمیقتر روبهرو کند. او شخصیت زن اولین کتاب را یک نفر میدید و شخصیت زن دومین کتاب را همه زنان! اینجاست که مضمون بهتر، خود را به مخاطب نشان میدهد.
این کارگاه هم مخصوص علاقهمندان به داستاننویسی بود و پسران و دختران و زنان و مردانی نشسته بودند و خود را با کاغذهایشان باد میزدند. هوا گرم بود و پنکهها هم به عرقکردن افتاده بودند! موسوی گرمارودی در لحظهای از کلاس دست بر نقطه دوستداشتنی ولی تنبلگونه من گذاشت و بر یادداشتنویسی روزانه تأکید کرد. خیلی تأکید کرد. او میگفت نباید روزانهنویسی را رها کنیم؛ چون اینطور میتوان قلم را ورزیده کرد تا بتواند بالاخره بدون هُلدادن، همیشه و بهراحتی بنویسد. با خودم فکر کردم من که میدانم چقدر یادداشتنویسی مهم است و فلان و بهمان؛ اما یکی از حاضران مطلبی گفت که تأملبرانگیز بود: «اگر هر روز یادداشت بنویسیم ممکن است لذت نوشتن برایمان عادی شود و آنطور که میخواهیم نتوانیم داستان بنویسیم.». مربی با یک «نه» محکم سعی کرد این فکر را از سر او و من و همه کلاس خارج کند و بهجایش این فکر را در سرمان بگذارد که «همیشه نوشتن، لذت را بیشتر میکند نه کمتر».
وقت استراحت بین کلاسها رسید. راهروی طبقه بالا را زیر کفشهای از ریختافتادهام جا میگذارم و به سالن غذاخوری میروم. غذا باقالیپلو است. آنطور که دلم برای غذایی مثل قرمهسبزی میرود، با باقالیپلو نیست. هوا گرم است و باد گرمی هم از کولری بیرون میآید که دقیقا روبهروی من است. در تعجبام! در این هُرم گرما میل به غذا خوردن در معدهام کم و کمتر میشود. فقط دلم میخواهد نوشابه بخورم تا راه معدهام باز شود و از طرف دیگر این دانههای برنج باقالیپلو بروند پایین. آخرهای غذا خوردن بود که دیگر نتوانستم گرما را تحمل کنم و به یکی از کارکنان سالن غذاخوری گفتم بیاید به این کولر نگاهی بیندازد. آمد و نگاه کرد و افسوسی برای مغزهای شلووارفتهمان خورد و کولر را درست کرد و رفت. آب کولر تمام شده بود و ما نیمساعت داشتیم بخارپز میشدیم! ما به نوع افسوسخوردن آن مرد خندیدیم و به خوابگاه برگشتیم که تا ساعت کلاس بعدی استراحت کنیم.
همه خوابیده بودند. صدای تقتق کیبورد لپتاپم لابهلای هوهوی کولر اتاق گم میشد. گزارش روز اول را تکمیل کردم و منتشر. میخواستم من هم کمی بخوابم؛ اما ترجیح دادم گرفتار این خواب ده دقیقهای نشوم و همراه بقیه به کلاس بعدی بروم.
علی باباجانی در کارگاه «عناصر شعر» به شاگردانش گفت حس و نظرتان را به کلمه «بادبادک» بنویسید. آنها نوشتند و هر یک، بلند برای بقیه کلاس خواندند. دوربین فیلمبرداری خیلی ظریف به سمت مربی چرخید. دستها هنوز بالا بود و مخاطبان میخواستند نوشتهشان را بخوانند. نوجوانی با تیشرت نارنجی توجهام را جلب کرد. او را میشناسم. بسیار سؤال دارد و کنجکاو است و دلش میخواهد درونیاتش را بروز دهد. در هر کلاسی که جای پرسشوپاسخ باشد حتما ردی از او دیده میشود. پاسخها را میشنوم؛ یکی خیالانگیزتر میگوید و دیگری دمدستیتر و ملموستر. باباجانی این تنوع در حس و نظر را حاصل تفاوت تجربه زیسته دانست تجربه زیسته در سر من چندسالی است که به عنوان یک مفهوم فرهنگی پررنگ شده است. از همان روزی که پای درس «مطالعات انتقادی زندگی روزمره در ایران» در مقطع ارشد نشستم و از استاد راجعبه اهمیت و جایگاه ارزشمند زندگی روزمره شنیدم، فهمیدم چقدر این مهم را نادیده گرفتهام و چقدر با توجه به آن، حالم بهتر و بهتر میشود.
در کلاس «عناصر شعر» سیدسعید هاشمی نیز حرف از اهمیت مکانها بود که در قدیم چه جایگاهی داشتند و حالا چه احوالی دارند. او از قهوهخانهها گفت که پای ثابت گردهمایی عالمان و متفکران و بزرگان بود و حالا هیچ نشانی از این افراد در قهوهخانهها نمیبینیم. باز هم به یاد درس مطالعات انتقادی افتادم که ارزش مکانها را برایمان تشریح کرد و یادمان داد هیچچیز در این جهان بیقدرت نیست: قدرتِ کوچه، قدرت سالن سینما، قدرت پاساژ، قدرت خانه و قدرت جایی مثل قهوهخانه و قدرت زندگی روزمره تکتکِ ما!
از این کلاس هم آمدم بیرون. باید به کلاس بعدی میرفتم؛ ولی در سرم کلیدواژههای فرهنگی مثل تجربه زیسته و اهمیت مکانها خاموش و روشن میشدند و علامت میدادند که باید به آنها خوب توجه کنم؛ آنها حتی در کار خبری هم بسیار بسیار مهم هستند چه برسد به نگارش یک اثر ادبی.
کلاس عباس قدیرمحسنی پر از فعالیت بود و همه در حال صحبت بودند. این نشانی از مدیریت مدرس دارد که بلد است چطور مخاطب را به حرف بیاورد و به تمرین وادارد. قدیرمحسنی فقط یک حرف داشت و آن اینکه جرقه و فکر اولیه داستان فقط «یک جمله» است که باید تعادل را بهم بزند، تازه و نو باشد، گسترش یابد و تجربه زیسته نویسنده در آن پیدا باشد. به سراغ بخش «ایدهها» در یادداشتهای گوشیام رفتم و یکییکی ایدهها را نگاه کردم. همه آنها را میتوانستم به یک جمله تبدیل کنم. لبخند زدم. من هم دارم همراه این شرکتکنندگان یاد میگیرم.
وقت استراحت کوتاهی بین کلاسهای عصر و شب برقرار شد. بستنی و کیک و آبمعدنیام را گرفتم و جلوی کولری نشستم که اینبار بادش خنک بود. بستنی هم توانست درونم را خنک کند. حالا رمق داشتم سوژهای را پیگیری کنم. چشمم به سه خانم افتاد که دور هم در گوشهای نشسته بودند و حرف میزدند. بلند شدم، به سراغشان رفتم و گفتم: «میتوانم چند سؤال از شما بپرسم؟».
سؤالهایم چه بود؟ همه و همه معطوف به تجربه زیسته. تجربه زیسته از همان وقتی که گفتم در سرم خاموش و روشن میشود با من بود تا حالا که میخواستم از بحثی نظری به موضوعی عملی تبدیلش کنم.
از مادری ۳۲ساله اهل زنجان پرسیدم: «آیا مادربودن یکی از دلایل شماست که شاعر کودکان بشوید؟»، در پاسخ گفت: «دقیقا یکی از بهانههای من همین بود؛ چون من در انجمن ادبی شهر زنجان عضو بودم و وقتی مادر شدم از آن فضا دور مانده بودم و کمتر در جلسات شرکت میکردم. رئیس انجمن به من پیشنهاد داد حالا که با کودک سروکار داری سعی کن خودت برایشان بنویسی. نمیدانستم چطور باید شعر کودک بنویسم؛ برای دخترم کتاب میخریدم و شعر میخواندم ولی دوست نداشتم آنطور شعر بگویم و دوست داشتم شعرهای عمیقتری نه صرفا خیلی تعلیمی و آموزشی بلکه شعری مفید برای بیشتر مادران و کودکان بگویم. دو شعر نوشتم و در کلاس انجمن خواندم و دیدم از آن استقبال کردند. بعد با فراخوان این دوره آموزشی مواجه شدم و خواستم بیشتر یاد بگیرم.».
وی درباره نقش مهم شعر در بیان مسائل برای کودکان عنوان کرد: «با زبان شعر میتوان موضوعات گستردهای را برای بچهها گفت. البته من از فضای بزرگسال آمدهام و دوست دارم شعرهای سطح بالاتری برایشان بگویم که مثلا سوادشان بالاتر برود؛ اما آوردن سطح تخیل بزرگسال به تخیل کودکانه واقعا سخت است و احساس میکنم دور هستم و باید بیشتر تمرین و به کودک درونم مراجعه کنم. میخواهم بعدِ دوره حتما با ابزارهایی که مربیها به دستم دادهاند تمرین و کار کنم تا بتوانم شعر کودکانه مناسب بگویم.».
مربی ۴۳سالهای که ساکن کاشان بود اینطور نظرش را درباره نقش تجربه زیسته بیان کرد: «روح کودکان در نسلهای مختلف یکسان است و تغییری نمیکند. خواستههای اصلی کودکان شبیه هم است: مثل بازی و دوستیابی و نیاز به شادی و غیره. چیزی که تأثیر گذاشته و ذائقهها را تغییر داده، فضای زیست آدمهاست. امروز باید قالب محتواها تغییر کند تا متناسب با کودک امروز شود. ما باید حرفمان را در قالبی نو بگوییم.».
وی افزود: «من سالها مربی پیشدبستانی بودهام. با آنها ارتباط داشته و تا حدودی میدانم که چه دغدغههایی دارند. برای مثال وقتی بچهها میوهای مثل پرتقال به کلاس میآوردند و طوری میخوردند که آب از دهانشان راه میافتاد، با خودم میگفتم دوست دارم من هم مثل آنها میوه بخورم و آن احساس و لذت کودکانه را درک کنم. وقتی امتحانش کردم بچهها تعجب کرده و دورم جمع شده بودند و با شادی حرف میزدند. این شکل آنها شدن و ارتباط درست برقرار کردن با بچهها، باعث شده بود که آنها بخواهند هر بازیای که من در حیاط پیشدبستانی انجام میدهم، آنها هم انجام دهند و با من بازی کنند.».
آن مادر ۳۲ساله در اینباره گفت: «وقتی بچهها میبینند بزرگتری با آنها بازی میکند و شکل آنها میشود، لذت میبرند و خوشحال میشوند. مادران و پدران باید امروز مثل بچهها در فضای مجازی باشند و همراه آنها بازی کامپیوتری یا فیزیکی انجام دهند. این باعث همدلی بیشتر میشود و درنتیجه چالشها و مشکلات بین والدین و فرزندان را نیز کمتر میکند.».
خانمی ۴۰ساله از اصفهان که تجربه خالهبودن داشت نظر خود را راجعبه موضوعی که بینمان شکل گرفته بود اینطور عنوان کرد: «امروزه پدرها و مادرها حوصله ندارند با بچهها باشند و برای راحتیشان کودک را با فضای مجازی و بازیهای کامپیوتری تنها میگذارند. این بیحوصلگی از ناآگاهی والدین میآید که نمیدانند اگر اکنون با کودک بازی نکنند چالش پردردسرتری را ایجاد خواهند کرد. کودک باید از بزرگترها مثل والدین و کسانی مثل خاله و عمه و … انرژی و شوق بازی بگیرد.».
مادر ۳۲ساله به این نظر، مطلبی دیگر افزود: «بچهها واقعا به دنبال بازی خاصی نیستند؛ هر بازیای را که با مادر یا پدر صورت بگیرد دوست دارند. اگر بچه میخواهد همراهتان کتاب بخواند با او بخوانید یا اگر میخواهد انیمیشن ببیند همراهش باشید. ممکن است شما به عنوان بزرگتر به جای بازیکردن، انیمیشندیدن یا کتابخواندن، کار جایگزینی درنظر داشته باشید مثل کیک پختن، میتوانید آن را به بچه بگویید. او حتما استقبال میکند.».
صحبتهایمان میتوانست تا ساعتها و روزها طول بکشد؛ اما هم آنها باید به کلاس بعدیشان میرسیدند و هم من باید حافظه ریکوردم را خالی میکردم. دوباره من و کلاسی دیگر با ریکوردری که حافظه داشت برای ثبت صحبتها و درددلهای دیگری از جنس ادبیات کودک و نوجوان.
شاخههای درختان در پشت پنجره ساختمان و کلاسها تکان میخوردند. حس میکردم ذهن شاگردان این کلاسها نیز همینطور است و در لحظه، کلی فکر، ایده، سؤال و کنجکاوی در سرشان تکان میخورد. حین همین چرخش و حرکت ایدهها پا به کارگاه محمود پوروهاب گذاشتم که در آن حاضران شعرهایشان را میخواندند و پوروهاب، ایرادهایشان را استادانه میگفت و از آنها میخواست تصحیح کنند. جالب اینجاست که میخندید و ایراد میگرفت و این برایم بسیار جالب بود که مخاطبانش نیز موقع دریافت نقدها در این حالوهوا، همراهش میخندیدند و از نقدشدن ناراحت نمیشدند. اتفاقا هر یک مشتاق بودند که شعر بخوانند و نقد شوند. گفتوگویی هم بین شرکتکنندهها شکل گرفته بود و دیگر خودشان همدیگر را نقد میکردند و استاد بالذت میشنید.
کلاسها تمام شدند. وقت شام شد، شام خورده شد و وقت زیارت رسید. همینقدر تند و منظم برنامهها پیش میرفتند. سوار دومین اتوبوس شدم و روی صندلیای خراب نشستم که مثل گهواره تکانم میداد و سر هر پیچ و خمی به جلو و عقب میرفتم. ناراحت نبودم؛ درواقع با هر تکان میخندیدم. این شاید خاصیت سفر است که ناراحتیهایت خیلی کوتاه میشوند یا اصلا به مرز ناراحتی نمیرسند. باد گرمی میوزید. گنبد طلایی حضرت معصومه(س) از دور نمایان شد. جلوتر رفتیم، کوچه پس کوچهها را رد کردیم، نور طلایی پیش میآمد، به آن رسیدیم و خم شدم و بر این بانوی سبز، سلام و درود فرستادم. صدای مُحرم زودتر از خودش به گوشم رسید. در صحن حرم مراسمی بر پا بود. زیارتم که تمام شد دوباره بیرون ایستادم و به نور طلایی گنبد که تاریکی آسمان شب را کم کرده بود نگاه کردم. داشتم به حرف عباس قدیرمحسنی فکر میکردم که جرقه اولیه فقط یک جمله است. چشمم را بستم و در ذهنم ساختم: «بانوی سبز گفت: خبر مهمی برایت دارم، خانم خبرنگار!».
ثبت دیدگاه