خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، قصد داریم در مجموعه یادداشتهایی که گروهی از نویسندگان بانوی فرهنگ در اختیار ما قرار دادهاند، به مناسب سال نو و آغاز ماه مبارک رمضان، خاطرات این عزیزان را با شما قسمت کردهایم که در ادامه میخوانید.
سیدهاعظمالشریعه موسوی: همیشه صبحهای عید فطر برایم خاطرهانگیز است. دوران کودکی با خوشحالی بیدار میشدیم. دست و صورتمان را میشستیم. به همدیگر تبریک میگفتیم. مادر به همه شکلات میداد: عیدتون رو شیرین شروع کنید. بعد بسته شکلات را نشانمان میداد: بچهها اینا رو قبل نماز بین مردم پخش کنید.
آماده میشدیم. از خانه تا مصلی شهر حدود بیست دقیقه پیاده بود. هنوز هوا گرگومیش بود که میزدیم به راه. چقدر همین پیادهرفتن لذتبخش بود. بهخصوص وقتی همسایه و آشنایی را در راه میدیدیم. میایستادیم به سلام و علیک و تبریک عید. به مصلی که میرسیدیم آقایان سمت راست میرفتند. خانمها هم قسمت بانوان. زیرانداز کوچکی را که برده بودیم، پهن میکردیم. چادر نمازهایمان را میپوشیدیم. مادر مینشست. من شکلاتها را میبردم پخش میکردم. صدای الله اکبر با آن صوت خاص که بلند میشد، زود پیش مادرم برمیگشتم.
موقع برگشت به خانه، هلاک میشدیم. از همان اولِ روز، هوا گرم و شرجی میشد.
خرداد آن سال هم از این مورد استثنا نبود. به خانه که رسیدیم من و برادرم پریدیم جلوی کولر. سرمان را جلوی آن چرخاندیم تا باد به همه جای آن بخورد. خنکم که شد، نشستم. مادر با همان لبخند همیشگی وارد اتاق شد: حالا که خنکت شده میای بریم بازار؟
– بازار؟
– دختر گلم امسال که به سن تکلیف رسید، همه روزههاش رو گرفت. میخوام ببرم هرچی میخواد براش هدیه بخرم.
با ذوق از جا پریدم و هورا کشیدم. به نظرم برادرم در دلش آرزو کرد، کاش او هم به سن تکلیف رسیده بود.
به بازار رفتیم. روسری زیبایی انتخاب کردم و خریدم.
این همه روسری در این سالها آمد و رفت ولی هنوز روسری به آن زیبایی دیگر ندیدم.
مادر برای برادرم هم هدیه خرید. به نظرم مادر هم فهمید که چقدر او دلش خواسته کاش به سن تکلیف رسیده بود.
منبع
ثبت دیدگاه