حالم کمکم بهتر شد وقتی غرق در کلمات و تصاویر شدم. کلمههایی که دربارهی کتابها بودند؛ این معشوقِ حالندار من. هر روز که به نمایشگاه میآیم و هر شب که برمیگردم برایم مهم است که از حال کتابها باخبر شوم. که دلیلم برای بودن در دنیای خبرنگاریِ کتاب همین بود. مثلا از یک کتاب داستانی بپرسم «سلام کتاب نارنجی با طرح یک درخت سیاه، امروز حالت چهطور است؟» یا به یک دانشنامه که رسیدم ابرویی بالا بیندازم و بگویم «تو که مطالبت حسابی بهدرد بخور است، پس حالت هم خوب است دیگر؟». میتوانم به بخش ناشران دانشگاهی بروم و احوال کتابهای تخصصی را بپرسم که زیاد هم میانهام با محتوایشان جور نیست؛ بماند که این عیبِ خودم است که از مطالب تخصصی و رسمی فراریام.
امروز میتوانم به هر کتابی با هر موضوعی سر بزنم و حالواحوال بپرسیم و گپی با هم بزنیم؛ به دور از چشم مسئولان غرفهها و بقیه بازدیدکنندگان. بین خودمان بماند من راه اسرارآمیزِ مخفی دارم برای اینکه با کتابها صحبت کنم. درست است که آنها اشیا هستند ولی به قول برونو لاتور، نظریهپرداز فرانسوی اشیا حیات اجتماعی دارند. او میگوید که آنها در زندگیمان نقش مهمی دارند و نباید نادیدهشان بگیریم. روزگاری پیکان در جامعهی ما چه بروبیایی داشت و حالا یک گوشی آیفون چنین پادشاهیای در زندگیمان به راه انداخته است. لاتور میگوید دیگر نمیتوانیم اهمیت کنشگری اشیا را انکار کنیم و من میگویم دیگر نمیتوانم حال کتابها را نپرسم صرفا چون اشیا هستند. من میپرسم و به اطلاع شما هم میرسانم.
امروز برای گزارش تصویری باید به بخش کودکونوجوان میرفتیم. بانشاطترین جای نمایشگاه همینجاست. پر از رنگ و صداهای شاد و ذوقی که در چشمها حس و دیده میشود. وقتی بین غرفههای ناشران کودکونوجوان راه میرفتم میتوانستم صدای تپش قلب کتابهای کودکانه را بشنوم یا نگاه شیطنتآمیز کتابهای نوجوانانه را ببینم و دستی برایشان تکان بدهم. اینجا انگار یک دنیای مخفی است. جایی دور از هیاهویِ طبقات بالا که آدمبزرگها با اخم و ترشرویی از این غرفه به آن غرفه میروند.
من میخواستم از بچهها سوالی بپرسم و آنها با ماسک روبهرویم میایستادند و متعجبانه نگاهم میکردند. مصاحبه انگار اتفاق عجیبی برایشان بود و البته برای بعضیهایشان هم اتفاقی جذاب. مثل آن پسربچهای که بازیگر سریال زیرخاکی بود و با لبخند نگاهم میکرد و از کتابهای موردعلاقهاش میگفت.
حین راهرفتن و صحبت با فیلمبردار صدای خندهای شنیدم. بلند بود و مداوم. به طرف صدا برگشتم و یک دسته کتاب کودک و نوجوان دیدم که کنار هم نشسته بودند و میگفتند و میخندیدند. پرسیدم «چیزی شده؟»
یکی از آنها که طرح خرسِ تنبلی روی جلدش تصویرگری شده بود به پسربچهای که کنارش ایستاده بود اشاره کرد و گفت: «میخواهیم بخندانیمش». تو هم بخند. هرچه خندهمان بیشتر و بلندتر باشد او ذوقزدهتر میشود. امروز صبح حال جسمیاش خوب نبود. آمده نمایشگاه که کتاب بخرد و خوشحال شود، حالا ما داریم بیشتر خوشحالش میکنیم.
به خودم نگاه کردم. حال جسمی من هم دیگر بد نبود. خندهی کتابها و بچهها مگر میگذارد حالت بد بماند؟ نمیخواستم از بخش کودکونوجوان نمایشگاه بیرون بیایم ولی کار داشتم و وقت نبود. «باید»ی که دارم من را به سمت غرفه خبرگزاری کشاند ولی دلم هنوز پیش آن دسته از کتابهای طنز بود که قاهقاه میخندیدند، و پیش ستارهی درخشانی که در چشمهای آن پسربچه سوسو میزد.
ثبت دیدگاه