دیوان شمس یک اقیانوس از امواج خروشان حکمت و معرفت است که از درون مولانا به جنبش درمیآید و خوانندگان ابیات زیبایش در ساحل اقیانوس به تماشا مینشینند و حظی جانانه میبرند.
آنچه از دل برمیآید لاجرم بر دل مینشیند و چیزی که باعث شده دیوان شمس به دل نشیند دوری شاعر از هرگونه تصنع و جملهپردازی است که مستقیم دل گشوده و کلمات را از درون جان به بیرون میریزد:
«هر غزل کان بی من آید خوش بود
کین نوا، بیفر، ز چنگ و تار ماست»
هیچ غزل را در دیوان شمس نمیتوان یافت که مطالب آن تکراری باشد و گویی شاعر در چنان جذبهای غرق است که بر خویشتن تسلطی ندارد و تمام قواعد ادبی و صنعت و جملهپردازی را کنار میگذارد:
«چو جویم برای غزل قافیه
به خاطر بود قافیهگستر او»
مولانای بزرگ هر لفظی را که آنی و خلقالساعه به خاطرش میرسد و هر تعبیری را که دم دستش است به کار میبرد:
«این بار من در عاشقی یکبارگی پیچیدهام
این بار من یکبارگی از عافیت ببریدهام
دل را ز جان برکندهام، وز چیز دیگر زندهام
عقل و دل و اندیشه زا از بیخ و بن سوزیدهام»
نکته شگرف که در دیوان شمس مشهود است درازای غزل است که گاه به چهل بیت میرسد؛ دلیل این امر آن است که اندیشههای زیادی در دلش دارد.
مولانا دیوان شمس را در فراق مرادش سروده ولی در هر بیت آن گویی معشوق در جانش نشسته و با او یکی شده است، پس به سماع و شادی برمیخیزد و میگوید:
«سماع آمد سماع آمد سماع بیصداع آمد
وصال آمد وصال آمد وصال پایدار آمد»
سماع، مولانا را سوی وصل میبرد، وصلی که پایدار است و مولانا، وقتی به سماع میآید دلش از خود خالی میشود و جایگاه معشوق خواهد بود و سرانجام تنها عارفی واقعی و مجذوب حق میتواند مرگ در غزل خود چنین زیبا روایت کند:
«چون جان تو میستانی چون شکر است مردن
با تو ز جان شیرین شیرینتر است مردن
بردار این طبق را زیرا خلیل حق را
باغ است و آب حیوان گر آذر است مردن
این سر نشان مردن و آن سر نشان زادن
زان سر کسی نمیرد نی زین سر است مردن
بگذار جسم و جان شو رقصان بدان جهان شو
مگریز اگر چه حالی شور و شر است مردن
والله به ذات پاکش نه چرخ گشت خاکش
با قند وصل همچون حلواگر است مردن
از جان چرا گریزیم جان است جان سپردن
وز کان چرا گریزیم کان زر است مردن…»
ثبت دیدگاه