گروه جامعه خبرگزاری فارس- مریم شریفی؛ «ما که اینجا میآییم پشت این چرخها مینشینیم و این لباسهای کوچولوی متبرک را میدوزیم، مثل ماهی در آب هستیم. همینقدر غرق در نعمت…» خانم جوان، دو لبه پارچه سبز رنگ را با دقت روی هم میگذارد و همانطور که سُرَش میدهد زیر سوزن چرخ، بدون اینکه سرش را بالا بیاورد، این جملات را میگوید و قصه ما در کارگاه دوخت لباس مراسم شیرخوارگان حسینی، به همین سادگی و به همین زیبایی شروع میشود. کارگاه که نه، خوب که نگاه کنی، اینجا خودش یک حسینیه است. نه فقط به خاطر آن پرچمهای چشمنواز که لباس سیاه عزا به تن در و دیوار کارگاه پوشانده. اینجا با هر کوکی که به لباسهای سرباز کوچک کربلا میزنند، توی دلشان مراسم روضه به پا میشود و هرکس خودش میشود نوحهخوان مصائب اباعبدالله (ع).
اینجا هرکس روایتی دارد از دستهای کوچکی که گرههای بزرگ باز کرده. اینجا هیچکس، ادعای خدمت ندارد! هرکه آمده، نمکگیر سفره آقای ۶ ماهه است و آرزوی جبران دارد. در کارگاه دوخت لباس علیاصغرهای کوچولو، همه فقط یک دلنگرانی دارند؛ که هفتم محرم که برسد و درِ این حسینیه که بسته شود، چه کنند با دلتنگی؟ و بعد، با همان چشمهای نمناک به خودشان دلداری میدهند که: خدا را شکر عاشورا و اربعین به داد دلمان میرسد…
در آستانه بیستمین سال برگزاری همایش جهانی شیرخوارگان حسینی در اولین جمعه ماه محرم، با روایت ما از حال و هوای کارگاه آمادهسازی لباسهای شیرخوارگان که به همت مجمع جهانی حضرت علی اصغر(ع) برای ارسال لباس به ۴۵ کشور برگزارکننده این مراسم برپا شده، همراه باشید.
وقتی خانم معلم وسط اعتصاب، حاجت گرفت!
صدا به صدا نمیرسد. چرخها و خیاطهای عاشقشان انگار مسابقه گذاشتهاند برای آماده کردن لباسهای خاصی که فوج فوج مادر حاجتمند چشمانتظارشان است. این وسط، گفتن و شنیدن از کرامتهای صاحبِ ۶ ماهه این بساط عاشقی، حکایت قند مکرر است. چراغ اول را حاج خانم «سعادت» روشن میکند. وقتی میگویم امروز آمدهام شما راوی باشید و من، کاتب، صورتش به خنده باز میشود و میگوید: «دو سال قبل که مثل همین روزها برای دوخت لباس مراسم به کارگاه میآمدیم، یکی دو روزی بود که معلمان در اعتراض به وضعیت اشتغالشان تجمع کرده بودند. دختر من هم یکی از آنها بود. صبح یک کلمن شربت برایش درست کردم که خودش و دوستانش آنجا بتوانند گلویی تازه کنند. دخترم تعریف میکرد: «شربت را به یکی از معلمانی که نمیشناختم هم تعارف کردم. تعجب کرد. گفتم: مادرم سرش شلوغ است وگرنه برایمان ناهار هم درست میکرد! پرسید: مگر مادرتان چه فعالیتی دارند؟ گفتم: با جمعی از خانمها، لباسهای مراسم حضرت علی اصغر(ع) را میدوزند… تا شنید، آهی از سر حسرت کشید و گفت: تو رو خدا بگو آنجا به نیت من دعا کنند. من ۱۴، ۱۵ سال است ازدواج کردهام اما بچهدار نمیشویم.»
دخترم که تماس گرفت و موضوع را گفت، همان موقع یکی از لباسها را به نیت آن خانم معلم دوختم. خیلی طول نکشید، شاید ۲۰، ۲۵ روز، که آن خانم معلم با دخترم تماس گرفت و گفت باردار است. دخترم میگفت: «مامان! التماس دعا داشت. میگفت دعا کنید بچهام بماند…» گفتم: نگران نباش. انشاءالله صاحب این پرچم، خودش نگهدارش است. گذشت تا اینکه دخترم مژده داد پسر آن خانم به دنیا آمده و اسمش را هم ابوالفضل گذاشته… میبینی خدا چقدر قشنگ همهچیز را کنار هم چید تا آن خانم به حاجت دلش برسد؟ برای بعضیها، این نقلها قابل باور نیست اما ما از این کرامتها فراوان از این آقای ۶ ماهه دیدهایم. مثلاً یکبار یکی از آشنایانمان را دیدم که خیلی ناراحت و مستأصل بود. میگفت ۶ ماه است خانهشان را برای فروش گذاشتهاند اما مشتری پیدا نمیشود. گفتم: خواهر! بد به دلت راه نده. یک چیزی به نیت حضرت علی اصغر(ع) نذر کن، انشاءالله درست میشود. خدا شاهد است به ۳ روز نرسیده، خانهشان فروش رفت.»
دستهای کوچکی که همسایههای قدیمی را به هم رساند
حاج خانم «قربانی» که مکالمه ما را شنیده، وارد بحث میشود و درحالیکه سوزن چرخش را نخ میکند، در تأیید صحبتهای حاج خانم سعادت میگوید: «چند وقت قبل به خانه یکی از دوستانم رفته بودم. همانطور که مشغول صحبت بودیم، گفت: راستی خبر داری خانم فلانی اومدن کوچه بغلی ما زندگی میکنند؟ از همسایه قدیمیمان میگفت که ۲۰ سال بود از او بیخبر بودم. همانجا زنگ زدیم و او هم به جمعمان ملحق شد. از هر دری حرف زدیم و خاطره گفتیم. یکدفعه یاد پسرش افتادم که ۲۰ سال قبل با پسرم همکلاسی بود و احوالش را پرسیدم. در جواب، با افسوس گفت: خوب است. ۱۳ سال است ازدواج کرده اما بچه ندارند…
دستش را گرفتم و گفتم: این علی اصغر ما خیلی حاجت میدهد. چرا نذر این آقازاده نمیکنی؟ گفت: واقعاً؟ اما آخه، دست و بال ما خیلی تنگ است… گفتم: این حرفها چیه؟ مبلغ و اندازه نذر که مهم نیست. اصلاً این چیزهایی که ما برای اهل بیت(ع) نذر میکنیم، مثل یک لیوان آب است در مقابل دریا. هیچ است. در مقابل امام حسین(ع) که همه چیزش و همه عزیزانش را در راه خدا داد، چه نذری میتوانیم بدهیم؟… خلاصه، ۳، ۴ ماه بعد تماس گرفت و مژده داد عروسش باردار است… خدا همه ما را مأمور کرد تا دل این خانواده به دستگاه شیرخواره کربلا گره بخورد.»
دیابت به چشمم زد اما علیاصغر(ع) نگذاشت خادمش نابینا شود
«چرا راه دور برویم؟ خود من، نابینا شده بودم. لطف حضرت علیاصغر(ع) سوی چشمم را برگرداند…» صدای حاج خانم قربانی که قطع میشود، خودکار من هم از حرکت میایستد. سرم را که بالا میآورم، هوای چشمانش بارانی شده. تا بغضی که راه گلویش را بسته، آب شود، دستهایش سرگرم مرتب کردن پارچههای سبز روی میز میشود. اشک اما دستبردار نیست و حاج خانم هم در همان حال میگوید: «من دیابت دارم و ۲، ۳ ماه قبل آنقدر قندم بالا رفت که به چشمم زد و چشم چپم نابینا شد. دکتر گفت: برای چشم چپت که کاری نمیشود کرد. زودتر بیا چشم راستت را عمل کنیم و آن را حفظ کنیم…
مصیبتهای من از همان موقع شروع شد. دغدغهام، نابینایی و ندیدن نبود. غصهام برای چیز دیگری بود. به دوستان اینجا زنگ زدم و گفتم: من نمیخواهم زنده باشم اگر نتوانم قرآن بخوانم، اگر نتوانم لباس علیاصغر(ع) بدوزم. من ۶ سال است با این عشق، زندگی میکنم. اگر نتوانم به کارگاه بیایم، میمیرم… خانم محمدی، مسئول کارگاه دلداریام داد و گفت: ما همگی دعایت میکنیم. مطمئن باش به لطف خدا و عنایت حضرت علیاصغر(ع)، شما اولین کسی هستی که امسال درِ این کارگاه را باز میکنی… با همان حال نزار، نذر کردم اگر چشمهایم خوب شود، برای خانمهای کارگاه علیاصغر(ع) سفره بیندازم. دلم به دعای دوستان کارگاه، گرم شد و نه دکتر رفتم و نه عمل کردم. خودم هم متوجه نشدم کی چشمهایم شفا گرفت. حالا هر دو چشمم، شفاف شفاف میبیند و من هم اینجا پشت این چرخ نشستهام و خدا را شکر میکنم.»
اینجا کمش را هم زیاد میخرند
ماجرای کارگاه آمادهسازی لباس مراسم شیرخوارگان حسینی، به چرخهای صنعتی و دوخت لباسها خلاصه نمیشود. اینجا برای همه، فرصت خدمت و سهیم شدن در این خوان پربرکت فراهم است، حتی اگر هیچ سررشتهای از خیاطی نداشته باشند. مثل جمع باصفایی که روی موکت گوشهای از کارگاه، سفره سفیدی پهن کردهاند و دور لباسهای دوختهشده حلقه زدهاند و مشغول تمیزکاری و بستهبندی هستند. کنارشان مینشینم و خداقوت میگویم. نگاهم آنقدر پرسئوال است که بیآنکه بپرسم، حاج خانم کنار دستیام میگوید: «اینجا هرکس هر کاری از دستش بربیاید، انجام میدهد؛ حتی اگر قیچی کردن نخهای اضافی لباسهای دوختهشده باشد. شاید باور نکنی، اما ما از ۱۰ صبح به اینجا میآییم و تا ۶ عصر میمانیم، فقط برای انجام همین کار. از ته دل هم این کار را انجام میدهیم و کوچک حسابش نمیکنیم. ما را ببین. هرکداممان هزار جور مشکل داریم، مشت مشت قرص میخوریم و کمردرد و بیماریهای دیگر داریم. اما همه این مشکلات را پشت در این کارگاه میگذاریم و داخل میآییم. همّوغمّ ما این است که این پرچم، برود بالا. البته خدا هم از خزانه کرمش برایمان جبران میکند.»
با یک نگاه، غم از دلم بردند…
حاج خانم «قشقایی» با دقت، نخ اضافی یکی از لباسها را قیچی میکند و تحویل خانم بغلدستیاش میدهد. او هم با همین دقت و حساسیت، آن لباس کوچولو را تا میکند و نفر بعدی، لباس را به همراه سربند قرمز رنگ و برگه «نذرنامه» مراسم که خطاب به منتقم خون شهیدان کربلاست، بستهبندی میکند. نذرنامهای که به زبانهای مختلف عربی، انگلیسی، آلمانی، اردو، ترکی، آفریقایی، سواحلی و… ترجمه شده و با این عبارات شروع میشود: «یا صاحب الزمان (عج)! فرزندم را نذر یاری قیام تو میکنم. او را برای ظهور نزدیکت برگزین و حفط کن.»
همانطور که این زنجیره را با چشمهایم دنبال میکنم، حاج خانم دوباره به حرف میآید و میگوید: «۱۱ سال قبل که بهواسطه یکی از دوستانم با کارگاه دوخت لباسهای شیرخوارگان آشنا شدم، شرایط بدی داشتم. از یک طرف، خودم بیماری فراموشی شدید گرفته بودم. از طرف دیگر، اوضاع مالی خانوادهمان هم به هم ریخته بود. طلبی داشتیم که وصول نمیشد و به همین خاطر، مراسم ازدواج پسرم عقب میافتاد. دوستم که از احوالم باخبر بود، بعد از نماز جماعت مسجد گفت: چرا نمیآیی کارگاه علیاصغر(ع). تا آن موقع اسم این کارگاه را هم نشنیده بودم اما قرار فردا را با دوستم گذاشتم.
فردا همینکه به کارگاه رسیدیم و چشمم به آن بنر بزرگ مراسم شیرخوارگان افتاد، به امام حسین(ع) و حضرت علیاصغر(ع) سلام کردم و بیاختیار اشکم سرازیر شد. آنجا هیچکس را نمیشناختم و با کسی هم حرف نزدم. تمام مدت مثل الان مشغول جدا کردن نخهای اضافی لباسها بودم. عصر که به خانه برگشتم، به یک ساعت هم نکشید که آن فرد بدهکار که مدتها بود ما را معطل گذاشته بود، به همسرم زنگ زد و طلبمان را داد… من حتی حاجتم را به زبان هم نیاورده بودم. اما آقا علیاصغر(ع) دردم را از نگاهم خوانده بود.»
حاج خانم نفس بلندی میکشد و زیر لب الهی شکری میگوید و دوباره رشته کلام را به دست میگیرد: «اینجا خانمها اضافه پارچهها و بهاصطلاح اضافه سر قیچیها را دور نمیریزند و آنها را مثل گیس به هم میبافند و بهعنوان تبرک نگه میدارند. همان روزهای اول که به کارگاه آمدم، دوستم گفت: یکی از این گیسبافها هم به خانم قشقایی بدهید. و یکی از خانمها آن گیسباف را مثل گردنبند به گردنم انداخت. نمیدانم باور میکنی یا نه، اما بعد از آن، بیماری فراموشیام خودبهخود خوب شد…»
خدا به شفاعت شیرخواره کربلا، مرا از دهان شیر بیرون کشید
هرچقدر در سمت راست کارگاه، محوریت بیشتر با مادربزرگها و پیشکسوتهاست، سمت راست کارگاه در قرق جوانترهاست که هم از نسل مادرها و هم از نسل دخترها (از جوان و نوجوان گرفته تا کودک) در جمعشان نماینده دارند. قبل از همه قرعه به نام «نرگس مطیعی مقدم» میافتد و او هم دستم را میگیرد و میبرد به ۵ سال قبل و میگوید: «ما اینجا در این کارگاه، مثل ماهی در آب هستیم و هر لحظه داریم از این آب حیات بهره میبریم. کاش حواسمان باشد چه نعمتی نصیبمان شده… من ۵ سال قبل، یک مشکل بزرگ داشتم که زندگیام را زیر و رو کرده بود و به خاطرش هر روز میرفتم حرم امامزاده سید جعفر (ع) و حمیده خاتون (س) باغ فیض. شرایط طوری شده بود که دیگر از رفع آن مشکل ناامید شده بودم. فقط میگفتم: خدایا آبروی ما را حفظ کن. خلاصه هر روز مینشستم روبهروی ضریح و اشک میریختم. خادم حرم که شاهد احوال پریشان من بود، یک روز گفت: بیا برویم کارگاه دوخت لباس مراسم شیرخوارگان حسینی. دستی به آن لباسها بزنی، حالت خوب میشود… من اصلاً نمیدانستم چنین کارگاهی و مراسمی وجود دارد. آن روزها کارگاه در طبقه بالای حرم بود.
همینکه وارد کارگاه شدم، فضایش مرا گرفت و گفتم: از فردا به طور مرتب میآیم. رفتوآمدم به کارگاه شروع شد و به ۲ ماه نرسیده، خدا قطعات پازل زندگیام را طوری کنار هم چید که خودم هم نفهمیدم چطور آن مشکل رفع شد. همینقدر بگویم که خدا مرا از دهان شیر بیرون کشید… بعد از آن اتفاق، من دیگر نمکگیر این خاندان شدم و از درِ این خانه نرفتم. حتی وقتی مشرف شده بودم کربلا، از امام حسین(ع) خواستم همیشه خادم این کارگاه باشم و از این خانه دور نشوم. این کارگاه، نوری در زندگی من شد که لحظه به لحظه اثر آن را میبینم. از خدا میخواهم تا آخر عمر این نور را برایم نگه دارد.»
خوب شد آمدید، نذرمان یادمان رفته بود!
اینجا یک خصلت میان خادمان کارگاه، مشترک است و آن اینکه، همه تلاششان را میکنند دلها را پای گهواره شهید ۶ ماهه کربلا بکشانند؛ آن هم دلهای شکسته و ناامید را. اینطور است که گنجینه خاطراتشان پر است از نقلهای شیرین واسطهگری برای حاجت گرفتن دوست و آشنا و حتی غریبهها از صاحب این کارگاه. آنقدر که گاه حسابش از دست خودشان هم در میرود. مثل «سعیده مرتضایی» که تا مرا میبیند، انگار موی یکی از همین خاطراتش را آتش میزنند. سری تکان میدهد و میگوید: «خوب شد امروز آمدید و بحث کرامات و عنایات حضرت علیاصغر(ع) را اینجا باز کردید. این بهانهای شد که اتفاق پارسال برایم تداعی شود. پارسال همین موقعها در کارگاه مشغول دوخت لباس بودم که دختر خالهام زنگ زد. چند سالی از ازدواجشان میگذشت و بچهدار نمیشدند. کلی دوا و درمان کرده بودند و نتیجه نگرفته بودند. این بار تصمیم گرفته بود عمل تخمکگذاری را انجام دهد و زنگ زده بود با من مشورت کند.
در جوابش گفتم: عمل برای چه؟ الان برای حضرت علیاصغر نذر کن، ما هم اینجا به نیت تو، چند لباس میدوزیم. انشاءالله سال بعد، درحالیکه بچهات را در بغل داری، خودت میآیی اینجا و نذرت را ادا میکنی. امروز که شما آمدید، یکدفعه ماجرای آن روز یادم آمد. خوب است بدانید الان بچه دختر خالهام، ۳ ماهه است. الان تماس گرفتم و ماجرای پارسال را برایش یادآوری کردم و گفتم: نذرت یادت نرود. قرار شد همین فردا بیاید و نذرش را ادا کند.»
من پای این چرخها قد کشیدم…
به سن قانونی نرسیده، پشت چرخ نشسته! این بهترین توصیف درباره «فائزه نیکدرست» است که با ۱۷ سال سن، عنوان جوانترین عضو کارگاه را مال خود کرده است. کنجکاوم بدانم در دل و ذهن یک دختر دهه هشتادی چه میگذشته که به جای خیلی محافل، گذرش به کارگاه دوخت لباس شیرخوارگان حسینی افتاده و حالا در این سن کم، یکی از خیاطهای این کارگاه مهم شده؟ میپرسم و او در جواب، محجوبانه لبخند میزند و میگوید: «لطف امام حسین(ع) و حضرت علیاصغر(ع) بود که در این مسیر افتادم. از ۱۴، ۱۵ سالگی همراه مادرم به کارگاه میآمدم و کمک میکردم. به خاطر کم سن و سالی، فقط میتوانستم کارهایی مثل تا کردن و بستهبندی لباسها را انجام دهم اما مدام چشمم به این چرخها بود. دلم میخواست زودتر بزرگ شوم و اجازه پیدا کنم پشت چرخ بنشینم و لباس علیاصغر(ع) بدوزم. ۲ سال قبل بالاخره به خانم محمدی، مسئول کارگاه گفتم که دوست دارم خیاطی کنم. ایشان هم استقبال کردند و خیلی راحت پذیرفتند. بعد هم، یکی از خانمها لطف کردند و کار کردن با این چرخهای صنعتی را یادم دادند.
نمیدانید اولین بار که اینجا پشت چرخ نشستم، چه حس قشنگی بود. خیلی منتظر این لحظه بودم. البته این را هم بگویم که آن اوایل، گاهی اشتباه میدوختم و پارچهها را خراب میکردم. آن وقت باید کلی وقت میگذاشتم و دوختهای اشتباه را میشکافتم. اما کمی که گذشت، بالاخره دستم راه افتاد.» خب، دستاورد فائزه خانم که همین روزها وارد دوره جوانی میشود، از این رفت و آمد و خدمت در کارگاه لباس علیاصغر(ع) چه بوده؟ نگاهم نمیکند. همانطور که حواسش به نظم دوخت لباس است، میگوید: «تغییر زندگیمان، مهمترین تأثیر حضور در این کارگاه است. شاید حتی در ظاهر هم حاجتهایمان را نگیریم ها. اما حتماً برکت خدمت در این کارگاه در زندگیمان جاری است.»
نابرده رنج، گنج به من دادهای حسین(ع)…
«از من بپرسید، میگویم آرامش، بزرگترین هدیهای است که این کارگاه به زندگی من داده. در تمام ۱۰ سالی که توفیق داشتهام اینجا خدمت کنم، ورد زبانم این بوده که: «نابرده رنج، گنج به من دادهای حسین». «مهدیه کلایه» که بهاتفاق دختر جوانش از مشتریان دائمی این بساط مبارک است، منتظر سئوال من نمیماند و خودش شرح عاشقی را شروع میکند. اما من منتظر میمانم از گنجی که نصیبش شده، برایم بگوید و او هم اینطور میگوید: «آقا چیزی قسمتم کرده که گفتنی نیست. خودتان باید بیایید و لمس کنید. این اعتقاد من است که حضور در اینجا، لطف و نگاه آنهاست. توفیق است. اینطور نیست که دلت بخواهد و بتوانی بیایی. باید بطلبند و توفیق بدهند. تازه، آمدن هم، پایان کار نیست. خیلیها هم بودند که یکی دو بار آمدن اما رفتند که رفتند. باز هم لطف خودشان است که بمانی. همه دعای ما این است از آنهایی نباشیم که در این غربالها، مردود میشوند.»
وقتی قلب به احترام پُرز لباس علیاصغر(ع)، منظم میتپد
«۱۱ سال قبل، یک عزیز این کارگاه را به من معرفی کرد. خیال میکردم مثل خیلی محافل، یک ساعتی میآیم و تمام. اما ماندم که ماندم. خوب هم میدانم این توفیق را از لطف و کرم اهل بیت(ع) مخصوصاً امام حسین(ع) دارم. اما دلم میخواهد برایتان بگویم که صاحب این کارگاه، پاداش آن عزیزی که مرا با این مسیر آشنا کرد را هم فراموش نکرد.» حاج خانم «آقاجانی» از آن نمکپروردههای بامعرفت است که لطف که میبینند، یادشان نمیرود. و همیشه منتظر فرصت میمانند برای جبرانش. حالا من ماندهام و کنجکاوی برای کشف راز ماجرای آن عزیز. میپرسم و حاج خانم میگوید: «آن عزیز، همسر برادرم بود که خودش از خیاطهای کارگاه لباس شیرخوارگان بود اما بعد از مدتی دیگر نتوانست بیاید. ۴، ۵ سال بود که ایشان به یک بیماری قلبی نادر مبتلا شده بود و شرایط خیلی سختی داشت. آریتمی قلب، یکی از عوارض این بیماری بود که حتی اجازه نمیداد پزشکان روی قلب ایشان عمل جراحی انجام دهند. یعنی تپش قلبش آنقدر شدید و نامنظم بود که مغزش دوران میگرفت و آنقدر ادامه پیدا میکرد که از حال میرفت. با همه این اوصاف، اوضاع طوری شد که پزشکش گفت: بستریاش کنید. هرطور شده، باید عمل شود.
روز عمل، با همسر برادرم تلفنی صحبت کردم و گفتم میآیم پیشت. از پشت تلفن گفت: با همان پُرزهایی که در کارگاه به چادرت میچسبد، پیشم بیا… قبل از اینکه به بیمارستان بروم، به خانمهای کارگاه گفتم برای به خیر گذشتن عمل دعا کنند. به بیمارستان که رسیدم، دیدم خبری از تدارک عمل نیست. ناامید شدم. پزشکش را که دیدم، پرسیدم: چه اتفاقی افتاده؟ دکتر با حالتی از حیرت گفت: از یک ساعت قبل که مانیتور را به بیمار وصل کردهایم، قلبش دارد منظم میزند! درست مثل قلب یک آدم سالم… گفتم: خب، این یعنی چه؟ چه باید کرد؟ دکتر در جواب گفت: با این شرایط، احتمال دارد کلاً عمل، منتفی شود! مانیتور تا ۳ ساعت دیگر وصل است. اگر حتی یکبار هم آریتمی شود، عمل را انجام میدهیم… نشان به آن نشان که قلب، در تمام آن ۳ ساعت، منظم زد و عمل کنسل شد. دکتر با تعجب میگفت: این معجزه است… همانجا زنگ زدم به مسئول کارگاه و گفتم: به دفترچه معجزات علیاصغر(ع)، این معجزه را هم اضافه کنید…
با هر اصرار و التماسی بود، اجازه گرفتم در اتاق ریکاوری، بالای سر همسر برادرم بروم. درحالیکه باید گان میپوشیدم، با همان چادرم وارد اتاق شدم. سرپرستار تا مرا دید، گفت: خانم! چرا اینطور آمدهای؟ آلودهای… گفتم: بله. من آلوده به پُرزهای کارگاه لباسهای علیاصغر(ع) هستم. خلاصه بیمار ما با حال خوب مرخص شد و الان هم یک ماه است اصلاً تپش قلب ندارد.»
یادگاریهای کارگاه لباس علیاصغر(ع) به موکبهای اربعین رسید
روایت زیباییهای خادمی برای آقازاده ۶ ماهه کربلا، شرح بینهایت است. قطرهای از این اقیانوس را که از زبان خادمان کارگاه دوخت لباس شیرخوارگان حسینی میشنوم، اجازه مرخصی میگیرم. اما همینکه میخواهم از کارگاه بیرون بیایم، یکی از خانمها از پشت چرخش بلند میشود و با نگاه و لبخندش متوقفم میکند. معلوم است نتوانسته آنچه در دلش بوده را پیش خودش نگه دارد. منتظرم ببینم صاحبخانه قرار است با چه عطای بهیادماندنی بدرقهام کند که خانم جوان انگشتهایش را در هم گره میکند و با لبخند کمرنگی میگوید: «آن اوایل مثل تمام کارگاههای خیاطی، ما هم اینجا خرده پارچههای باقیمانده را در کیسههایی جمع میکردیم و موقع رفتن، میگذاشتیم کنار مخزن پسماندها. یک شب یکی از خانمها خواب دید دو آقای بلندقامت سبزپوش در فضای کارگاه هستند و مدام خم میشوند و این خرده پارچهها را از روی زمین جمع میکنند. حس همه اهالی کارگاه این بود که آن خواب میخواست بگوید حتی خرده پارچههای این کارگاه هم، متبرک و شایسته احترام است و نباید دور ریخته شود.
از آن روز، تمام خرده پارچهها را با دقت جمع میکردیم. شاید بپرسید خب، با آنهمه خرده پارچه چه میکردید؟ شاید فکرش را هم نکنید. تا قبل از کرونا، یکی از کارهای دلنشین ما در این کارگاه این بود که بالشهایی میدوختیم و داخلش را با همین خرده پارچهها پر میکردیم. میدانید این بالشها کجا میرفت؟ اهدا میشد به موکبهای اربعین در مسیر پیادهروی نجف تا کربلا و خرج استراحت زائران خسته میشد…»
انتهای پیام/
ثبت دیدگاه