این کتاب داستان مردی به نام مصطفی است که ناگهان راز عجیبی از همسرش آشکار میشود، اما فقط این راز نیست که مخاطب را شگفتزده میکند، بلکه در آخر قصه معماهای دیگری هم برملا میشوند.
این کتاب در ۳۲۸ صفحه تاملی بر خودشناسی و مرگ و شاید فاصله بین این دو به شکلی تعمیمبخش و تکوینی است که نویسنده آن از شک و یقین مینویسد.
مصطفی که شخصیت اصلی قصه است و داستان از زبانِ او روایت میشود، از خودش و خانوادهاش و هویتش دور میشود و چند سالی در تنهایی با افکاری پریشان زندگی میکند. مصطفی در حالیکه مدام به مرگ سعید دیبا، همکارش میاندیشد، با جامعه و محیط در تعامل است، اما به همه چیز شک دارد. این عارضه آن قدر در او حاد شده که گاهی شکهایش به یقین تبدیل میشوند. گاهی از خوابهایش تعریف میکند و اغلب خوابهایش را وسط قصه، تصویرنمایی میکند و در یک بخش حتی مخاطب نمیداند این روایتها حقیقی یا تخیلات مصطفی هستند.
آنچه ما از این تخیلات فراواقعگرایی دریافت میکنیم، تصویرهایی کدر و گاه روشن از کودکیهایش است که خاطراتش مدام او را آزار میدهند.
استخوانی در گلو درحالیکه یک رمان ساده است اما همهچیز در آن به شکلی پیچیده و معماگونه پیش میرود و در نهایت این معماها برملا میشوند.
یکی از شخصیتهای قصه، فرزاد است که روانشناس و دوست مصطفاست، فرزاد از او درخواست میکند، گزارشی از افکار شکبرانگیز و وهمآلودی را که گمان میکند به یقین تبدیل شدهاند تهیه کند و در اختیارش قرار بدهد. مصطفی نیز که به تازگی از مرگ حسابدار شرکتش شوکه شده، دلیل خودکشیاش را پیگیری میکند و با واقعیتی مخفی در پشت پرده این انتحار روبهرو میشود.
در بخشی از کتاب آمده است: «هر انسانی در زندگیاش به دنبال روشنایی است، نه آن روشنی که دنده ماشینی را خلاص میکند و با استارت به راه میافتد. نه آن روشنی که قرار است مفهومی را به ذهنی تفسیر و برهان نماید. یا آن روشنی که گیسوان زنی را بلوند میکند. یا سیگارِ مردی را آتش میزند… این روشنایی با تمامِ اینها فرق میکند. این روشنایی از جنسِ نور در ذهنیتِ آدمهاست. ذهنیّتی که آنها را به خوشبختی میرساند. همان ذهنیتی که بابا تصور میکرد مختصِ خودش است. با همان ذهنیت مرا از خانهاش بیرون انداخت. من با روشناییِ مطلق به تنهایی و فراق رسیدم. من مغلوبِ شرایطی شده بودم که برای آن آماده نبودم. این اختلافاتِ جزئی باعثِ رسوب ناراحتی در دلم شده بود. سیستم خودتنظیمیِ درونیام به گونهای تنظیم شده بود که دلم میخواست تنها باشم. تنها در روشناییِ مطلق…»
ثبت دیدگاه