سه شنبه, ۲۰ آذر , ۱۴۰۳ ساعت ×
پ
پ



خبرگزاری کتاب ایران (ایبنازینب مرتضوی: می‌دانی بعضی آدم‌ها خاص‌اند؛ خاص به دنیا می‌آیند و خاص زندگی می‌کنند و خاص می‌میرند. این‌ها لبخندشان آرامش است و اخم‌شان نیز، و حضورشان دلیل دلگرمی همه است. این‌ها اگر نباشند تاریخ به هم می‌ریزد و زندگی معنایی ندارد. این‌ها را همه دوست دارند و اسم‌شان که می‌آید لبخند به لب‌هایشان می‌نشیند. من با ذوق‌وشوق، کتاب زندگی یکی از این انسان‌ها را خریدم تا بخوانم.

روز هشتم محرم کنار کتابخانه می‌نشینم و از بین قفسه‌های کتاب‌هایی که تازه خریده‌ام «میر و علمدار» را انتخاب می‌کنم. قرار بود فردا بخوانمش که استوری مناسبتی هم برایش بگذارم؛ اما نمی‌توانم صبر کنم. کتاب را باز می‌کنم، می‌نشینم کنار مادر عباس علمدار، و یواشکی از پشت اتاق، امیرالمؤمنین را نگاه می‌کنم که به خواستگاری‌اش آمده. در مراسم عقد روی سرشان گلبرگ گل می‌ریزم و پشت سرشان وارد خانه‌ای می‌شوم که فرزندان فاطمه چشم به راه پدرشان و مادری هستند که قرار است برای‌شان مادری کند. بعد بازی می‌کنیم و می‌دویم، می‌گذرد و بزرگ می‌شویم. عباس که به دنیا می‌آید شوروحالی عجیب خانه را پر می‌کند. مادرش خوشحال است و علی از او خوشحال‌تر.

عباس قد می‌کشد کنار خواهر و برادرهایش که آنها را مولایم و خانم خطاب می‌کند. فرزندان فاطمه، خوب خواهروبرادرهایی هستند برای عباس و برادرانش. عباس که به نوجوانی می‌رسد قدَش از همه بالا می‌زند جز پدر، فنون رزم را از حسن می‌آموزد و اولین شمشیرش را حسین برایش می‌خرد. از سرکار که برمی‌گردند زینب است که برای سه برادر خسته، آب می‌‌آورد و عرق از چهره‌شان می‌گیرد.

مجذوب کتاب شده‌ام. همه‌چیز را می‌بینم. شهادت پدر، عباس را ناراحت و بی‌قرار کرده است؛ ولی او قرار است در رکاب برادر باشد. اشک امانم نمی‌دهد از خواندن بخش شهادت برادر بزرگ و تشییع جنازه‌ای که به تیرباران انجامید. عباس که دستش را می‌برد سمت شمشیر، خوشحال می‌شوم؛ اما حسین جلویش را می‌گیرد که حسن راضی نیست. دیگر عباس است و حسین. کنار برادر که قدم می‌زند کسی جرئت ندارد نگاه چپ به حسین بیاندازد. حسین که می‌گوید راهی سفریم، اولین‌نفر عباس کوله‌بار می‌بندد و راهی می‌شوند.

بقیه داستان را می‌دانم. منی که عاشق کتاب‌های عاشورایی بودم می‌دانم؛ اما شوروعشقی مرا وا می‌دارد تا بخوانمش با اینکه می‌دانم آخر قصه، این دو برادر جدا می‌شوند. آخر قصه ۱۰ صفحه آخر است؛ جایی که اشک امان نمی‌دهد سریع بخوانمش و تمام می‌شود با غش‌کردن مادری روی خاک‌هایی که شبیه مزار پسرانش درست کرده‌. من دیدم همه این‌ها را، و یادم نمی‌رود لبخند آخر عباس به حسین را.

پای روایت مادر نشستن مزه دیگری دارد؛ مادر جزئیات را می‌بیند، مادر می‌تواند از یک اتفاق کتاب بنویسد و مادر می‌تواند خیلی کارها کند که دانشمندان هنوز کشفش نکرده‌اند. پای روایت مادرها نشستن هم طعم شیرینی دارد. مادر لبخند می‌زند و برایت از وقتی می‌گوید که فرزندش در وجودش رشد می‌کرد تا وقتی راه افتاد. از جوانی و نوجوانی‌اش می‌گوید و هرچیزی که بخواهی بدانی، وسطش اگر از دلهره‌هایش بپرسی می‌گوید: «مادر نشدی بفهمی، مادر نیستی».

«میر و علمدار» روایت یک مادر است؛ مادری که عاشقانه فرزندانش را دوست دارد و صد البته پسر بزرگش را از همه بیشتر. مادری که لبخند می‌زند و از خواستگارش می‌گوید که بهترین بود و از خانه و زندگی‌اش جوری تعریف می‌کند که ته دلت غنج برود برای یک لحظه بودن در آن خانه. مادری که دستت را می‌گیرد و از بزرگ‌شدن فرزندانش کنار فرزندان فاطمه سخن می‌گوید. مادری که یاد قد و بالای عباسَش می‌کند و هنوز صدقه می‌گذارد برای فرزندش. مادری که دور بوده از لحظه شهادت فرزندانش و نتوانسته است سرشان را روی زانو بگیرد.

ام‌البنین راوی «میر و علمدار» است؛ راوی‌ای که قرار است ما را در شناخت فرزند ارشدش، سقای ادب و آب همراهی کند. مادری که قرار است کنارمان بنشیند و برایمان از عباسَش بگوید، گریه کند و لبخند بزند و ما شنونده باشیم؛ عاشقانه‌های مادرانه‌اش را.



منبع

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.